سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان
***
سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان
خنجر کوفه گرفته است نشان حنجرتان
.
وای از این شهر طلبکار که راضی نشود
جز به اعضاء مقطع شده ی پیکرتان
.
ریختند از همه سو بال و پرم را کندند
کاش مقراض نریزد سر بال و پرتان
کوفه شمشیر و سنان سنگ و عصا می آرد
ببرد جوشن و عمامه و انگشترتان
.
مرد بودم من و در کوچه ای گیر افتادم
آه در کوچه چه آمد به سر مادرتان
.
حرمله در دهنم زد که نگویم برگرد
دو سه دندان من افتاد فدای سرتان
.
قصد شومی ست پسِ تیر سه پر ساختنش
نکند غبغب ناز علیِ اصغرتان
.
فقط از آمدن کوفه حذر کن بلکه
سر بازار تماشا نشود خواهرتان
.
حاضرم دختر من را به کنیزی ببرند
نکند دستی اشاره به سوی دخترتان
.
هرچه در قافله مشک است پر از آب کنید
خواهشم را برسانید به آب آورتان
.
عذر تقصیر که بازوی مرا هم بستند
همه هستی من پیشکش محضرتان
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید