اشعار آیینی خیمه...

^ فرش سیاه جاده نقش ردّ پا داشت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 17 مهر 1399

^ فرش سیاه جاده نقش ردّ پا داشت

متن شعر

فرش سیاه جاده نقش ردّ پا داشت

***
فرش سیاه جاده نقش ردّ پا داشت

آئینه ی روحی ترک خورده جلا داشت
این خاک ،خاک پاک ، عطری آشنا داشت
انگار بوی تربت مُهر مرا داشت
.
راه نجف تا کربلا آغاز می شد
بال کبوترها یکایک باز می شد
چشمان دنیا محو این پرواز می شد
این کوچ یک مقصد به نام : ” کربلا ” داشت

.

حسّ خوشی دارد پیاده راه رفتن
مانند سرباز سپاه شاه رفتن
شب از مسیر آسمان تا ماه رفتن
شب .. ، جاده .. ، خیلی عابر سر به هوا داشت

.

این عشق ، مجنون را به لیلا می رساند
شاه و گدا را پای سفره می نشاند
آهندلی را تا حریمش می کشاند
انگار که شش گوشه اش آهنرُبا داشت

.

موکب به موکب ناله ی جانکاه خوب است
با سینه زن‌ هایش شوی همراه .. ، خوب است
آن‌ قَدر طعم روضه ، بین راه ، خوب است
زائر همیشه قَدر آهی ، اشتها داشت

.

هر موکبی که پابرهنه می رسیدم
بانگ هَلابیکُم هَلابیکُم شنیدم
طعم خوش چای عراقی را چشیدم
آن استکان هایی که طعم باده را داشت

.

رقص شکر در چای ها بیداد می کرد
شور حسینی در دلم ایجاد می کرد
این شهدِ ” شیرین ” خلق را ” فرهاد ” می کرد
هر جرعه طعم بوسه های ناشتا داشت

.

ما آیه های روشن فتح المبینیم
فرزند خاکی امیرالمومنینیم
ما سینه زن های یل ام البنینیم
آن کوه که هر صخره را بر سجده وا داشت

.

بی دغدغه ..، بی دردسر .. ، ساده .. ، همیشه
با گریه کارم راه افتاده همیشه
زهرا هر آنچه خواستم داده همیشه
مادر هوای کودکش را هر کجا داشت

.

موکب به موکب با برادر های دینی
با همسفرهای شریف اربعینی
تا صبح گرم گفتگو و شب نشینی
الحقُّ وَ الاِنصاف هر لحظه صفا داشت

.

اینجا کسی جز اشک دارایی ندارد
نام و نشان ها نیز کارایی ندارد
در عشق بازی مُدَّعی جایی ندارد
در راه می مانَد .. ، کسی که ادعا داشت

.

شب ‌گریه ها بغض ‌گلو را حفظ می کرد
با یار حال گفتگو را حفظ می کرد
این آبله ها آبرو را حفظ می کرد
هر سربلندی در کف پا ، زخم ها داشت

.

یاد رقیه راهِ ناهموار رفتم
در نیمه‌ شب .. ، با زخم پا .. ، دشوار رفتم
با رخت پاره در دل انظار رفتم
امّا مگر این راه چشمی بی حیا داشت !؟

.

این ‌روزها از درد می بارم دوباره
از هجر تو گریه شده کارم دوباره
قصد گریز روضه را دارم دوباره
می گویم از ذبحی که خیلی ماجرا داشت

.

با قامتی خم خانمی از حال می رفت
تا سمت جسمی در هم و پامال می رفت
آن روضه خوانی که تهِ گودال می رفت
روی سر خود چادر خیرالنسا داشت

.

اهل قُرا بال و پرش را جمع کردند
با چه مشقَّت پیکرش را جمع کردند
انگشت بی انگشترش را جمع کردند
شکر خدا که روستاشان بوریا داشت

.

.

.

بردیا محمدی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *