اشعار آیینی خیمه...

^ موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 26 اسفند 1396

^ موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم

متن شعر

موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم

پرواز می شویم و به بالا نمی رسیم

.

این بال ها شبیه وبالند ، ابترند

وقتی به سیر عالم معنا نمی رسیم

.

این چشم های خیس و تهیدست شاهدند

بی تو به جلوه زار تماشا نمی رسیم

.

تا بی کرانه های حضور خدایی ات

پر می کشیم روز و شب اما نمی رسیم

.

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان

حتی به خاک پای تو آقا نمی رسیم

.

این حرف ها نشانه‌ ی تقصیر فهم ماست

حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

.

دنیا تو را چگونه بفهمد ؟ چه باوری !

از مرز عقل های زمینی فراتری

.

ای بی کرانه ! لا یتناهی است وصف تو

آیینه‌ ی صفات الهی است وصف تو

.

مبهوت جلوه های جلالت کمیت ها

کی می رسد به درک کمال تو بیت ها

.

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است

این شعرها بهانه‌ ی عرض ارادت است

.

هفت آسمان به درک حضورت نمی رسد

خورشید تا کرانه‌ ی نورت نمی رسد

.

محراب را که عرصه‌ ی معراج می کنی

جبریل هم به گرد عبورت نمی رسد

.

چشم مدینه مات سلوک دمادمت

بوی بهشت می وزد از خاک مقدمت

.

محو خودت تمام سماوات می کنی

از بس که عاشقانه مناجات می کنی

.

آقا کلیم طور تمنا شدیم و بعد

دلتنگ چشم های مسیحا شدیم و بعد

.

مثل نسیم در به در کوچه ها شدیم

با چهره‌ ی محمدی ات آشنا شدیم

.

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا

آیینه‌ ی شمایل پیغمبر خدا

.

شایسته‌ ی سلام و تحیّات احمدی

احیا کننده‌ ی کلمات محمدی

.

نور علی و فاطمه در تار و پود توست

شور حسین و حلم حسن در وجود توست

.

قرآن همیشه آینه‌ ی تو انیس توست

تفسیر بی کران معانی حدیث توست

.

قلبش هزار چشمه‌ ی نور و معارف است

هر کس به آیه ای ز مقام تو عارف است

.

روشن ترین ادلّه‌ ی علمی است سیره ات

وقتی که حجّتند به عالم عشیره ات

.

هر کس که تا حضور تو راهی نمی شود

علمش به جز زیان و تباهی نمی شود

.

هر قطره که به محضر دریا نمی رسد

سر چشمه‌ ی علوم الهی نمی شود

.

بی بهره است از تو و انفاس قدسی ات

اندیشه ای که لا یتناهی نمی شود

.

جابر شدن ، زراره شدن با نگاه توست

آقای من اگر تو نخواهی نمی شود

.

کون و مکان اداره شود با اراده ات

عالم دخیل بسته به نعلین ساده ات

.

فردوس دل اسیر خیال تو می شود

آیینه محو حسن جمال تو می شود

.

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا

وقتی که بی قرار وصال تو می شود

.

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا

تا بی کرانی ملکوتت ببر مرا

.

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است

دستان با سخاوت دریا نمونه است

.

من را که مبتلای خودت می کنی بس است

اصلاً مرا گدای خودت می کنی بس است

.

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد

دلبسته‌ ی خدای خودت می کنی بس است

.

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه

شایسته‌ ی دعای خودت می کنی بس است

.

شب های جمعه سمت مدینه که می بری

دلتنگ کربلای خودت می کنی بس است

.

امشب برای ما دو سه خط از سفر بگو

از کاروان خسته و چشمان تر بگو

.

روزی که بادهای مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد

.

خورشید بود و سایه‌ ی شوم غبارها

خورشید بود همسفر نیزه دارها

.

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را

دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

.

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود

تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

.

در موج خیز شیون و ناله دویده ای

تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

.

گل زخم های سلسله یادت نمی رود

هرگز غروب قافله یادت نمی رود

.

هم ناله با صحیفه‌ ی ماتم گریستی

یک عمر پا به پای محرم گریستی

.

.

.

یوسف رحیمی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *