اشعار آیینی خیمه...

مرشدم گفت كه امروز ؛ طرب باید داشت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 2 اردیبهشت 1397

مرشدم گفت كه امروز ؛ طرب باید داشت

متن شعر

مرشدم گفت كه امروز ؛ طرب باید داشت
مثل تسبیح فقط ذكر به لب باید داشت

.
نرسی پای پیاده نفسی تا معراج
رهرو راه خدا مركب شب باید داشت

.
ای كه سلمان شده و در پی مِنّا شدنی
بر سر سفره ات از یار رطب باید داشت

.
سائلی بر در این خانه تفاوت دارد
پیش ارباب كرم دست طلب باید داشت

.
از مقامات اباالفضل چنین دانستم
پیش از هرچه در این راه ادب باید داشت

.

هركه از سیره ی سقا خبری داشت پرید
هركه از راه ادب بال و پری داشت پرید

.

دل من حرف به اندازه ی دنیا دارد
هر چه امروز قلم حرف زند جا دارد

.
چشم طبعم به قد و قامت سروی خورده
كه چنین قامت شعرم قد و بالا دارد

.
یا الهی به اباالفضل شده مشق شبم
لفظ بی صحبت از دوست چه معنا دارد

.
بین خورشیدترین های دو عالم امشب
ماهی از راه رسیده كه تماشا دارد

.
شوق بانوی كلابيّه عظیم است كه حال
تحفه ای پیشكش حضرت زهرا دارد

.
پرورش یافته ی آل عبا عباس است
عالِم غیر معلم به خدا عباس است
.
از دل تو به خدا نیست دلی دریاتر
از دو چشم تو ندیده ست كسی گیراتر

.
به خدا ماه شب چهاردهم معترف است
نیست از ماه بنی هاشمیان زیباتر

.
در دل جنگ چنانی كه همه می گویند
بعد مولا نبود از تو كسی مولاتر

.
آن كه گفته رفع الله به ما فهمانده
نیست از رایت عباس علمی بالاتر

.
گرچه سیراب دهد آب به تشنه ساقی
آنكه لب تشنه دهد آب بود سقاتر

.

شب میلاد تو با حال خراب آمده ام
با لب تشنه پی جرعه ی آب آمده ام
.
دل من جز تو نبوده است گرفتار كسی
نه گرفتار كسی نه پی دیدار كسی

.
مرغ باغ ملكوتِ توام و ننشینم
غیر دیوار تو یك لحظه به دیوار كسی

.
جز سر كوی تو جایی خبری نیست كه نیست
مشتری ات نرود بر سر بازار كسی

.
سر سال آمده و آمده ام محضر تو
راه انداختنِ من ، نبود كار كسی

.
زیر دِین احدی نیستم الّا عباس
نشوم غیر تو یك لحظه بدهكار كسی
.
دلم از بس كه ندیده است تورا سنگ شده
به هوای حرم علقمه دلتنگ شده

علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
یاد لب های علی اصغر و دریا افتاد

.
علقمه گفتم و دیدم كه سواری بی دست
تیر آنقدر به او خورد كه از نا افتاد

.
علقمه گفتم و دیدم كه عمودی آمد
ناگهان در وسط معركه سقا افتاد

.
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
گذر گرگ به آهوی حرم ها افتاد

.
وسط این همه سرنیزه و شمشیر و سنان
ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد

.
.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *