اشعار آیینی خیمه...

از دم صبح مانده در خیمه

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 14 خرداد 1400

از دم صبح مانده در خیمه

متن شعر

از دم صبح مانده در خیمه

***

از دم صبح مانده در خیمه

در سرش داشت شور جنگیدن

هی عمویش شهید می آورد
کار او هم فقط شده دیدن

.

یک به یک مردها شهید شدند

نوجوان های قافله رفتند

سرو قامت رشید رفتند و

روی دست حسین برگشتند

.

از دم صبح گرم دیدن بود
کودکانه چه فکرها که نکرد

هی تلنگر به نفس خود می زد

که برو یا علی بگو ای مرد

.
بین خیمه نشسته بود اما

پا شد و گرم راه رفتن شد

فکر می کرد با خودش کودک
مصلحت نیست رفتنم لابد

.

به خودش زد نهیب که بس کن

پدرت بود شیر جنگ جمل
نوه ی مرتضی و فاطمه ای

مرگ پیش برادرت چه عسل

.

در همین حال بود یک دفعه
شیون مادری به گوش آمد

از پر خیمه روی دست عمو

دید شش ماهه دست و پا می زد

.
پر خون شد محاسن ارباب

از گلوی علی خضاب گرفت

ظاهرا یک سه شعبه با اخمش
خنده را از رخ رباب گرفت

.

در دلش شاکی از خودش بود و

در سرش داشت شور جنگیدن
هی عمویش شهید می آورد

کار او هم فقط شده دیدن

.

دیگر اما رسید وقت وداع
حال خوبی نداشت در دل زار

و عمو رفت و ماند عبدالله

آسمان گشت بر سرش آوار

.
دست در دست عمه عبدالله

در کنارش کشان کشان می رفت

هر دو تا سمت خیمه می رفتند
شاکی از هفت آسمان می رفت

.

هی صدا می رسید از میدان

چه صداهای ناخوش احوالی
در همان خیمه گوشه ای کز کرد

شاکی از دست بی پر و بالی

.

هی صدا می رسید از میدان
در وجودش چه انقلابی بود

این صداهای نیزه و شمشیر

در وجودش عجب عذابی بود

.
کودکانه خدا خدا می کرد

ثانیه ثانیه زمان می رفت

دل او بود بین میدان و

هق هقش تا به آسمان می رفت

.

هی صدا می رسید از میدان
عمر سعد گفت با همه چیز

شده با سنگ و جوب ها بزنید

.

داشت دیگر براش بد می شد
طفل شش ماهه رفته اما او

نتوانسته بود جانش را

مثل قاسم کند فدای عمو

.
هی صدا می رسید از میدان

زخم زد هر که داشت کینه ی او

گفت فرمانده ؛ حرمله حالا
با سه شعبه بزن به سینه ی او

.

هی صدا می رسید از میدان

عمه گریان از این شنیدن شد
پرده خیمه را کنار زد و

خوب از خیمه گرم دیدن شد

.

صد نفر مرد جنگ با نیزه
صد نفر مرد جنگ هم با تیر

عده ای پیرمرد هم با سنگ

صد نفر آمدند با شمشیر

.
هر کسی هر چه داشت می آورد

ضربه ی خویش را سپس می زد
و حسین غریبِ بی عباس

در غریبی نفس نفس می زد

.

 تا که این صحنه را به چشمش دید
گفت دیگر حرام شد ماندن

عمه من می روم خدا حافظ 

داد میزد فقط انا ابن حسن 

.
می دوید و خودش رجز می خواند

تن من جان من فدای حسین 

گرچه سنم کم است حیدریم
دین و ایمان من فدای حسین

.

به عمویش رسید در میدان 

او خودش زیر ضربه ها می رفت

تا عمویش نبیند آسیبی 

زیر شمشیر و نیزه ها می رفت 

.

دشمن آنجا کشید شمشیری 
او سپر شد برای جسم حسین 

یادگار حسن رجز می خواند

 سرو دستم فدای جسم حسین 

.
استخوانش شکست با شمشیر 

ناله ی وای مادرم پیچید 

پسر مجتبی است مادری است 
بدنش مثل بید می لرزید

.

خون او بی حساب و حد می رفت 

بی رمق روسفید شد آخر 
شیر بچه به آرزوش رسید 

مرد بود و شهید شد آخر 

.

شمر آمد پرید در گودال 
تن این طفل را کنار انداخت 

به روی سینه ی حسین نشست

دست در گیسوی شکار انداخت

.
سر او را چه ناشیانه برید

  داشت میدید مادرش هر چند
خنجرش کند بود آخر سر 

پا به سینه گذاشت سر را

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *