اشعار آیینی خیمه...

^ با سر رسیده ای بگو از پیکری كه نیست

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 18 بهمن 1399

^ با سر رسیده ای بگو از پیکری كه نیست

متن شعر

با سر رسیده ای بگو از پیکری كه نیست

***

با سر رسیده ای بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری كه نیست

.

شب ها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست

.

باید برای شستن گلزخم های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست

.

قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست

.

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

.

تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست

.

دستی کشید عمه به این پلک ها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

.

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

.

حتی صبور قافله بی صبر می شود
با خاطرات خسته ترین دختری كه نیست

.

.

.

یوسف رحیمی

.

 

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *