با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست
***
با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
.
شب ها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
.
باید برای شستن گلزخم های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
.
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
.
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
.
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
.
دستی کشید عمه به این پلک ها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
.
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
.
حتی صبور قافله بی صبر می شود
با خاطرات خسته ترین دختری که نیست
.
.
یوسف رحیمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید