اشعار آیینی خیمه...

^ خبر آمد که ز معشوق خبر می آید

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 12 شهریور 1398

^ خبر آمد که ز معشوق خبر می آید

متن شعر

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید

***

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید

.
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید

.
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

.
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالباً درد به دنبال جگر می آید

.
راستی ! گم شده سنجاق سرم ، دست تو نیست ؟
سر که آشفته شود ، حوصله سر می آید

.
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید

.
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
که به جز من ز پس کار تو بر می آید ؟

.
راستی ! هیچ خبردار شدی تب کردم ؟
راستی لاغری من به نظر می آید ؟

.
راستی هست به یادت دم چادر گفتی :
دختر من ! به تو چادر چقدر می آید ؟

.
سرمه ای را که تو از مکه خریدی بردند
جای آن لخته ی خون روی بصر می آید

.

.

.

محمد سهرابی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *