اشعار آیینی خیمه...

^ و قصه خواست ببیند یکی نبودش را

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 8 تیر 1400

^ و قصه خواست ببیند یکی نبودش را

متن شعر

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را

*****

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را

.

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

.

یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد

.

یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد

.

یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود

.
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد

.

نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد

.

شکفت آینه با یک نگاه ؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد

.

شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد

.

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد

.

نگاه کرد و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد

.

خدا ، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست ، آینه ناموس کبریا باشد

.
نشست ؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت

.

در این حجاب ، جلال و جمال ” او ” پیداست
” هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست “

.

نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را

.

به دست او که دو عالم ، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او

.

به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را …

.

رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی ، ملازم دستاس ، خیره بر در بود

.

چرا که دست خداوند ، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش

.

کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان

.

کنار باغچه ، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت

.

و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت

.

چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد

.

صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی

.

فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود

.

صدای پا که می آید … علی ست شاید … نه …
همیشه پشت در اما … کسی که باید … نه …

.

نسیمی از خم کوچه ، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد

.

خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند

.

ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند

.

قرار بود نرنجی ز خار هم … اما …
به چادرت ننشیند غبار هم … اما …

.

قرار بود که تنها تو کارِ خانه کنی
نه این که سینه سپر ، پیش تازیانه کنی

.

فدای نافله ات ! از خدا چه می خواهی ؟
رمق نمانده برایت … شفا نمی خواهی ؟

.

صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید

.

تو رفته بودی و شب بود و آسمان ، بی ماه
به عزت و شرف لا اله الا الله

.

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

.

و قصه رفت بگرید ، یکی نبودش را
سیاهپوش کند گنبد کبودش را

.

.

.

حسن بیاتانی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *