اشعار آیینی خیمه...

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 13 شهریور 1398

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی

متن شعر

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی

***

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

.
ذکر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سرسخت به لب ها نزنی

.
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی ؟

.
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی ؟

.
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه ی نیزه ی خونین شده را تا نزنی

.
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی

.
دست و دل باز شو ای دست ! بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی

.

.

.

علیرضا لک

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *