اوّلین روز است که بی گهواره می گردی علی
یک شبه مادر برای خود شدی مردی علی
.
آخرین باری که بستم بند این قنداق را
بر دلم افتاد دیگر بر نمی گردی علی
.
خنده ات شرمنده می سازد پدر را گریه کن
بس کن این لبخند ، اشکم را در آوردی علی
.
زانویت را جمع کردی بس که پیچیدی ز تیر
دست ها را مشت کردی بس که پر دردی علی
.
باز کن از ساقه ی این تیر انگشتان خود
نیست همبازی تو بی چاره ام کردی علی
.
بی تعادل هستی و ماندم چگونه با سرت
حجم تیر حرمله را تاب آوردی علی
.
می زنی لبخند و پیدا می شود سرهای تیر
عاقبت دندان شیری هم در آوردی علی
.
.
.
حسن لطفی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید