با این که پیکرِ پسرش بوریا شود
***
با این که پیکرِ پسرش بوریا شود
عریان به روی خاک بیابان رها شود
.
با این که از قضیّه خبر داشت فاطمه
با این که دردِ دست و کمر داشت فاطمه
.
پا شد برای امر مهمی وضو گرفت
آهی کشید و بغض بدی در گلو گرفت
.
صندوقچه ی لباس و کفن را که باز کرد
نفرین به اهل کوفه و شام و حجاز کرد
می دید فاطمه شده پنجاه سال بعد
در قتلگاه آمده سرباز اِبن سعد
.
با نیزه اش به روی تن شاه می کشید
نقشه برای پیرُهن شاه می کشید
.
زهرا که دید واقعه را سوخت عاقبت
با آه و گریه پیرسهنی دوخت عاقبت
.
با بازوی شکسته ی خود … روزِ آخری
با چشم نیم بسته ی خود … روزِ آخری
.
پیراهن حسین خودش را قواره کرد
گریه برای آن بدن پاره پاره کرد
.
هر سوزنی که رفت به دستش دلش شکست
می دید نیزه ای وسط سینه اش نشست
.
پیراهنش همین که به زیر گلو رسید
در قتلگاه پنجه ی قاتل به مو رسید
.
تا روی پیکر پسرش یک سپاه رفت
خولی رسید و فاطمه چشمش سیاه رفت
.
.
.
شاعر : رضا قربانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید