فاطمه جان ! غصه ام را بس که تنها می خوری
***
فاطمه جان ! غصه ام را بس که تنها می خوری
بین خانه بی هوا ، از این و آن پا می خوری
چل نفر آماده با هیزم میان کوچه اند
پشت در که می روی حتماً به دعوا می خوری
.
کاش در وا می شد از بیرون ، خیالم جمع نیست
نه فقط از میخ در ، حتی ز لولا می خوری
.
مرد می خواهد که با ضرب لگدها نشکند
می زنند اینجا تو را دیوار و در ، تا می خوری
.
مادر پیغمبرم ! هستی امانت دست من
هرچه بابایت تو را بوسیده حالا می خوری
.
پابرهنه ، بی عبا ، کهفِ حصینم چادر است
دست های من که بسته می شود جا می خوری
.
حرز نامم را فقط محکم به بازویت ببند
با غلافی می روی از هوش و من را می کِشند
.
.
.
رضا دین پرور
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید