فکر توام و صحن و سرایی که نداری
***
فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری
له له زده ام تا بنشینم لب حوض و
فواره ای و آب نمایی که نداری
.
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه ی تنهایی که جایی نداری
.
کو کهنه رواقی که به قبلم بفشارد
هفتاد و دو تا کرببلایی که نداری
.
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
.
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه سرایی که نداری
.
پس می شکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه ی لبریز عزایی که نداری
.
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
.
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه ی ایوان طلایی که نداری
.
.
.
ایوب پرندآور
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید