خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
***
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
.
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید
.
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
.
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالباً درد به دنبال جگر می آید
.
راستی ! گم شده سنجاق سرم ، دست تو نیست ؟
سر که آشفته شود ، حوصله سر می آید
.
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
.
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
که به جز من ز پس کار تو بر می آید ؟
.
راستی ! هیچ خبردار شدی تب کردم ؟
راستی لاغری من به نظر می آید ؟
.
راستی هست به یادت دم چادر گفتی :
دختر من ! به تو چادر چقدر می آید ؟
.
سرمه ای را که تو از مکه خریدی بردند
جای آن لخته ی خون روی بصر می آید
.
.
.
محمد سهرابی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید