شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
***
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره می رود از هوش یک نظر برخیز
.
نسیم بر سر راهت گشوده بال امید
تو ای ترانه ی باران بارور برخیز
.
کبوتری که به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخیز
.
چو من به حسرت یک چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاک رهگذر برخیز
.
چراغ چشم تو چندی است مثل نیلوفر
گرفته زانوی اندوه را به بر برخیز
.
رسیده زائر دل خسته ای ز غربت راه
که مانده از سفری سرخ در به در برخیز
.
شبانه های شب شام را دلم طی کرد
به هرم چلّه نشستم در این سفر برخیز
.
کنون که خون دلم سرخ همچو لاله ی دشت
به چهره می چکد از چشم های تر برخیز
.
یه یک اشاره بگویم : قسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه ، ای پدر ! برخیز
.
.
.
غلامرضا شکوهی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید