آسمانش ، قمر ندارد که
***
آسمانش ، قمر ندارد که
از حسینش خبر ندارد که
.
غصه ها در دلش ، تلنبار است
شب تارش ، سحر ندارد که
.
آنقدر گریه کرده این بانو
سوی چشمی ، دگر ندارد که
.
مادرِ شیرهای نر ! حالا
هیبتی در گذر ندارد که
.
بر سر راه ، روضه می خواند
سایبانی به سر ندارد که
.
سرِ پیری ، چه بی عصا مانده
کس و کاری دگر ندارد که
.
پسرانش مراقبش بودند
آه … حالا … پسر ندارد که
.
جز حلالیت از سکینه ، به سر –
– فکر و ذکری ، دگر ندارد که
.
گریه می کرد و زیرِ لب می گفت :
شیرخواره ، خطر ندارد که!؟
.
حرمله ! لعنت خدا بر تو !
تابِ تیرِ سه پر ! ندارد که …
.
.
.
ابراهیم لآلی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید