انگار که چشمانِ تو را خواب گرفته
کاشانه ی ما را غم سیلاب گرفته
.
هفتاد شب است این که نخوابیده ای اما
حالا چه شده چشم تو را خواب گرفته
.
اسرار ندارم که تو را سیر ببینم
نزدیک سه ماه است که مهتاب گرفته
.
برخیز گریبان زده ام چاک بدوزش
بی حالی تو از علی آداب گرفته
.
این دفعه ی چندم شده از صبح که زینب
پیراهن گُلدار تو را آب گرفته
.
وا کن گره ی روسری ات را ولی آرام
این مقنعه را لخته ی خوناب گرفته
.
تا که سر تو خورد به دیوار شکستم
بعد از تو نفس از جگرم تاب گرفته
.
ای گونه ترک خورده دو ماه است رُخت را
یک پنجه و انگشتر آن قاب گرفته
.
فهمیده ام این میخ چرا کج شده این قدر
پهلوی تو بد جور به قلاب گرفته
.
.
.
حسن لطفی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید