خوابش نمی گرفت خودش را به خواب زد
دیگر توان نداشت بسوزد به آب زد
.
بغضی شد و شکست ز رویای صادقش
بر عکس های خواب خوشش چند قاب زد
.
پلکش پرید ، خواب خوشش نیمه کاره ماند
پاشد ز جا و بر گل روی خود آب زد
.
زحمت چقدر داد به خود تا که پا شود
خود را چقدر کشت که بر آب و تاب زد
.
یک حلقه از دو دست ورم کرده اش که ساخت
یاقوت سرخ دیدنی اش را رکاب زد
.
پیش غریب ، غربت خود را بساط کرد
دور بساط درد دلش یک طناب زد
.
با موی خود برای پدر ترمه پهن کرد
بر زخم های او ز سرشکش گلاب زد
.
غم های پابرهنگی اش را نوشته کرد
با نام درد آبله چندین کتاب زد
.
مجبور شد که لب به ترک های لب نهد
از جام لب بر لب ساقی شراب زد
.
طوفان آتش دل دریایی اش ولی
وقتی نشست ولوله شد آفتاب زد
.
جان داد آخر و همه گفتند طفلکی
خوابش نمیگرفت ، خودش را به خواب زد
.
.
.
رضا دین پرور
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید