دور شمع پیکرت ، گردیده ام خاکسترت
ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت
.
از نفس های بلندت میل رفتن می چکد
حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت
.
تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را
مهلتی تا که ببندم دستمالی بر سرت
.
حیف شد ، از آن همه دلواپسی کودکان
کاسه های شیر مانده روی دست دخترت
.
کاش می مردم نمی دیدم به خاک افتاده است
هیبت طوفانی دُلدل سوار خیبرت
.
خلوت شب های سوت و کور نخلستان شکست
با صدای وا علی و وای حیدر حیدرت
.
شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت
.
با شمایی که امیر کوفه اید این گونه کرد
الامان از کاروان دختر بی معجرت
.
می روی اما برای صد هزاران سال بعد
میل احسان می نماید غیرت انگشترت
.
.
.
علی اکبر لطیفیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید