رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم
برگِ گلِ نسرینم یا شاخه ی ریحانم
آن غنچه ی خندان را من غنچه نمی خوانم
” آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم “
” شیرین دهنی دارد ، دور از لب و دندانم “
.
کِی مهر و وفا باشد این چرخ بداختر را ؟
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم به دل شادی آن طلعت دلبر را
” بخت آن نکند با من کان شاخِ صنوبر را “
” بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم “
.
ای جَعدِ سَمن سایت دام دلِ شیدایی
در نرگس شهلایت شور سرِ سودایی
بی لعل شکرخایت ، کو تاب و توانایی ؟
” ای روی دل آرایت مجموعه ی زیبایی “
” مجموع چه غم دارد از من که پریشانم ؟ “
.
ای شمع رخت شاهد ، در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
” دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من “
” چون یاد تو می آرم ، خود هیچ نمی مانم “
.
ای لعل لبت می گون وی سرو قدت موزون
عَذرای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و – جانا – رفت جان از تن من بیرون
” ای خوب تر از لیلی ، بیم است که چون مجنون “
” عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم “
.
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهل است گذشت از جان ، لیکن ز جوان مشکل
تند آمدی و رفتی ، ای دولت مستعجل
” دستی ز غمت بر دل ، پایی ز پی ات در گِل “
” با این همه صبرم هست ، از روی تو نتوانم “
.
زود از نظرم رفتی ، ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ، ای رایت اِجلالم
آسوده شدی از غم ، من نیز به دنبالم
” در خُفیه همی نالم وین طرفه که در عالم “
” عشّاق نمی خسبند از ناله ی پنهانم “
.
سوز غمت – ای مَهوش – در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
” بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد “
” تو گرم تر از آتش ، من سوخته تر زآنم “
.
ای دوست ، نمی گویم – چون آگهی از حالم –
از مرگ جوانانم وز ناله ی اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پامالم
” با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم “
” حُکم آنکه تو فرمایی ، من بنده ی فرمانم “
.
از بیش و کم دشمن – هر چند که بسیارند –
باکم نبوَد هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو ، چون نقش به دیوارند
” یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند “
” از روی تو بیزارم ، گر روی بگردانم “
.
زندان بلایت را صدباره چو ایّوبم
من یوسف حُسنت را همواره چو یعقوبم
من عاشق دیدارم ، من طالب مطلوبم
” در دام تو محبوسم ، در دست تو مغلوبم “
“از ذوق تو مدهوشم ، در وصف تو حیرانم “
.
زد ” مفتقرِ ” شیدا زاوّل درِ این سودا
شد بار دلش آخر سود و برِ این سودا
تا گشت سمندروار در اخگرِ این سودا
” گویند مکن ” سعدی! ” جان در سرِ این سودا “
” گر جان برود شاید ، من زنده ی با جانم “
.
.
.
آیه الله العظمی غروی اصفهانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید