زمین انداختم زیر علم بارِ گناهم را
****
زمین انداختم زیر علم بارِ گناهم را
و شستم با گلابِ گریه ام روی سیاهم را
به دیوارِ عزایت میخ کوبم مثل بیرق ها
نخواهم داد ، حتی آجری از تکیه گاهم را
.
هزار و نهصد و پنجاه لشکر اشک آوردم
که شاید مرهمت باشد ؛ بگیر از من سلاحم را
.
دم ” هَل مِن مُعینت ” چارده قرن است در گوش است
که باشم لحظه ای سرباز ، شاه کم سپاهم را
.
هزار و چارصد سال است دنبال تو می گردم
بیانداز از مسیر کج به راه راست ، راهم را
.
نگهبانِ حریمِ چشمه ی موقوفه ات هستم
اگر از سارقانِ اشک ، می دزدم نگاهم را
.
همیشه سایه ی دست تو را روی سرم دیدم
همیشه آرزو کردم ببوسم سرپناهم را
.
به دیوار اتاقم نیست تقویمی به جز بیرق
غم روز دَهُم گم کرده روز و سال و ماهم را
.
.
.
رضا قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید