مانند شمعی تا سحر بیمار می سوخت
***
مانند شمعی تا سحر بیمار می سوخت
از درد سر با پیکری تب دار می سوخت
.
وقتی نفس از سینه اش می رفت بیرون
یک شهر از آن انفاس آتش بار می سوخت
.
در سوخت و خاموش شد امّا نود روز
بر حالت دستش دل دیوار می سوخت
.
خون از دو چشم کاشف اسرار می ریخت
وقتی که آن دیباچه ی اسرار می سوخت
.
” ریحانه در آتش ” نمی گویم چه ها شد
وقتی که در آتش تن مسمار می سوخت
.
با دست بسته باغبان از باغ می رفت
وقتی که غنچه با گل و گلزار می سوخت
.
حقّ ذوی القربا به نحوی شد ادا که
در عرش ؛ قلب احمد مختار می سوخت
.
آبی که مِهرش بود می داند چه شد که
هنگام غسلش ، حیدر کرّار می سوخت !!!
.
این سوختن ها بعدها شکلش عوض شد
در کربلا لب تشنه ای بی یار می سوخت
.
با ازدحام نیزه ها ناچار می ساخت
با تیرهای آتشین ، ناچار می سوخت
.
میراث دار چادر مادر بزرگ است
دامان آن طفلی که بین نار می سوخت
.
زینب ، به یاد مادر و آن کوچه ی تنگ
وقت عبور از کوچه و بازار می سوخت
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید