سید صالح سجادی
.
اولین حبّه را که می خوردی ، کفر می رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد
.
اولین حبّه را که می خوردی ، ” ابن ملجم ” به قصر وارد شد
دست بر شانه ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد
.
دومین حبّه زیر دندانت له شد و قطره قطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد
.
دومین حبّه را که می خوردی ، ” جعده ” هم در کنار ” مأمون ” بود
جگری تکه تکه می شد تا طشتی از خون به قصه جان بدهد
.
سومین حبّه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می شد
تشنه ات بود و این عطش می خواست پرده ی دیگری نشان بدهد
.
قصر در لحظه ای بیابان شد ، ماه افتاد و نیزه باران شد
پدرت نیزه ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد
.
سومین حبّه را فرو بردی ، از ندیمان یکی به ” مأمون ” گفت :
شمر اذن دخول می طلبد تا به تو نامه ی امان بدهد
.
چارمین حبّه خم شدی از درد ، سر به تعظیم دوست زانو زد
مردِ تسلیم را همان بِهْ که کمرش را رضا کمان بدهد
.
دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی دارد
بعد از در ” هشام ” وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد
.
پنجمین حبّه پرده هایی که حائل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار می رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد
.
سینه سرشار علم یافته شد ، ذره ذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد
.
آه از این داستان حزن انگیز ، مرگ این کهنه راویِ صادق
قصه ای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندکی زمان بدهد
.
توی آن پنجه ی سبک بارت خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد
.
که حقیقت چگونه باطل شد ، اصلمان را چه سان بدل کردند
پایمان را در این سرابستان دست یک پای راهدان بدهد
.
بعد ” منصور ” نیز وارد شد …
.
هفتمین حبّه را فرو بردی ناگهان با اشاره ی پدرت
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را به کهکشان بدهد
.
قفل و زنجیر و دست و گردن و پا اوج پرواز را طلب میکرد
آسمان نیل بود و او ” موسی “، زهر فرعون اگر امان بدهد
.
هفتمین حبّه هفتمین خان بود ، قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد ، کنار کشید ، تا به پروازت آسمان بدهد
.
تو پریدی به پیشواز خطر ، مثل ” مأمون ” به پیشواز پدر
بعد ” هارون ” به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد
.
هشتمین حبّه ، نه ، نمی دانم مرگ با چند قطره جرأت کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد
.
تو قفس را شکستی و در عرش پدرت هشت حبه ی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضه الجنان بدهد
.
در کنار شکسته ی قفست چند سگ توی قصر زوزه کشان
چکمه های خلیفه لیسیدند ، تا به آن جمع استخوان بدهد
.
قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می کردند
باز هم در سپیده ای تاریک کفر می رفت تا اذان بدهد …
.
قرن ها بعد ، بعد از آن قصه ، در غروبی غریب و خون آلود
از تب زخم بچه آهویی بی صدا بر درِ حرم جان داد
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید