حسن لطفی
.
بادهای کربلا خاکسترش را پس دهید
نیزه داران سایبانِ بسترش را پس دهید
.
لحظه های آخرش چشمش به این در خشک شد
تیرهای حرمله آب آورش را پس دهید
.
خوب شد پیراهنی دارد گذارد بر دلش
گفت از بس یادگار مادرش را پس دهید
.
آه خیلی پیش او جای رقیه خالی است
می شود ای شامیان نیلوفرش را پس دهید
.
پیش او میگفت دختر ؛ مرد شامی می زدش
لااقل انگشترش ؛ انگشترش را پس دهید
.
این طرف او داد می زد آن طرف با او رباب
نیزههای بی مروّت حنجرش را پس دهید
.
آفتاب و نیزه و سنگ است … چیزی مانده است ؟
کاشکی می شد بگوید اصغرش را پس دهید
.
ساعتی در دستتان افتاد دندانش شکست
خیزران در دست ها دیگر سرش را پس دهید
.
.
.
۹۶-۱-۲۳
برای حمایت از خیمه کلیک کنید