وحید مصلحی
.
تا ببیند دوباره بابا را
هی خودش را به هر دری می زد
دزدکی سمت نیزه ای می رفت
به سرِ روی نی سری می زد
.
نیزه داران تمام خوابیدند
در دل شب به روی نی خورشید
قامت نیزه پیش او خم شد
آخر او روی ماه را بوسید
.
با سرش حرف می زند آرام
از نگاهش ستاره می بارد
با لبش بذر بوسه ها را بر
لب و ابروی پاره می کارد
.
ماه بر نیزه رفته ی امشب
بوی دود و تنور را داری
زیر باران سنگ شهر شام
زخمی از یک عبور را داری
.
چه قَدَر گفتمت نخوان قرآن
قلب من تیر می کشد از درد
بعد تو غصه هات پیرم کرد
می کنم التماس که ” برگرد “
.
بعد تو قسمت من و طفلان
آتش و سنگ و دود شد برگرد
شام و کوفه نبوده ای بابا …
عمه دیگر کبود شد برگرد
بعد تو رفته اند از دستم
صورت و چشم و گوش و پاهایم
با همین پای آبله بسته
پا به پای تو راه می آیم
.
دیده ام من عروسک خود را
توی دستان دختری شامی
خنده میزد به بی کسی من و
پیشم انداخت پاره ی نانی
.
لاله هایی که بر تنم دارم
خبر از تازیانه ها دارد
کوفه شهری ست سنگ های زیاد
به سر بام خانه ها دارد
.
نیزه دارت رسید و دیدم که
با سرت رقص می کند در شام
خارجی هم خطابمان کردند
سنگمان می زدند با دشنام ..
.
سنگ ها سمت نیزه ی عباس
با چه حجمی روانه می کردند
زخم چشم و شکاف ابرو را
عده ای هم نشانه می کردند
.
آن زمان که سر عمو افتاد
دست و پایم عجیب می لرزید
من سپر بر سر عمو شدم و
این همه زخم سنگ می ارزید
.
آه بابای بی تنم امشب
توی موهات می برم دستی
خاک و خون را گرفتم از چشمت
تو که دل تنگ مادرت هستی
.
من که زهراترازهمه بودم
پیش من چشم خاکی ات وا کن
چه قدر من به مادرت رفتم
چشم تارمرا مداوا کن
.
من دلم تنگ شد تو می فهمی
گریه های یتیم را بابا
می شود تا ببینم از لب تو
خنده های قدیم را بابا ؟
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید