هادی جانفدا
.
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
.
از روی خاک با کمی اکراه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن
.
هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک تر شدی به خودت ، ذات بی نشان
.
کم مانده بود در دِه پیغمبر خدا
مردم خدایشان بشود : یک زن جوان !
.
می خواستی که جلوه کنی بر زمین ولی
توحید غیرتی شد و بردت به آسمان
.
از عصر جاهلیت آن ها ، تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان
.
حالا هزار سال پس از تو رسیده اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان
.
جایی که آسمان به زمین رزق می دهد
از سفره ی نگاه تو ، بانوی مهربان !
.
در کوچه های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می شود حضور شما موقع اذان
.
اما هنوز منظره ی بکر خالقی
که وا نشد به دیدن تو چشم دیگران
.
این شعر را بگیر و برای فرشته ها
با لهجه ی خدا و صدای خودت بخوان …
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید