در سماوات بانگ غم دادند
بی کسی را دوباره سم دادند
.
چه غریبی که دور از وطن است
پاره ی قلب جمع پنج تن است
.
زهر را خورده است پا شده است
چقدر شکل مجتبی شده است
.
مثل زهرای خورده بر مسمار
دست خود را گرفته بر دیوار
.
وسط راه می خورد به زمین
گاه و بیگاه می خورد به زمین
.
می رود حجره دست و پا بزند
صورتش را به خاک ها بزند
.
وقت آن است آب آب کند
مثل جدش به خون خضاب کند
.
گرچه در بی کسی نفس زده است
پسرش آخرِ سر آمده است
.
باز هم شکر پیرهن دارد
چند تا چند تا کفن دارد
.
نیزه ای نیست داخل دهنش
سایه بان مانده است بر بدنش
.
دخترش در حصار آتش نیست
نظری سمت خواهرانش نیست
.
خاتمش دست ساربانی نیست
دست مامون که خیزرانی نیست
.
پسرش را ندیده روی عبا
قطعه قطعه نچیده روی عبا
.
خنجری زیر حنجرش نرسید
ته گودال پیکرش نرسید
.
حجره اش را گرفته سوز حسین
نیست روزی شبیه روز حسین
.
.
.
سید پوریا هاشمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید