دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود
.
زینبی که دل چنان آیینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت
.
صبر عبدالله دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود
.
دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است
.
شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد
.
دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا
.
می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو
.
دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست
.
یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند
.
عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند
.
مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو
.
بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت
.
کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز
.
گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار
.
من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم
.
این بگفت و تیغ دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید
.
دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست ، رفت
.
در میان گریه ها خندید ، رفت
تشنه بر مهمانی خورشید رفت
.
.
.
سید محمد جوادی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید