رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
***
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی ، ملازم دستاس ، خیره بر در بود
.
چرا که دست خداوند ، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
.
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
.
کنار باغچه ، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
.
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
.
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
.
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
.
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
.
صدای پا که می آید … علی ست شاید … نه …
همیشه پشت در اما … کسی که باید … نه …
.
نسیمی از خم کوچه ، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
.
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
.
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
.
قرار بود نرنجی ز خار هم … اما …
به چادرت ننشیند غبار هم … اما …
.
قرار بود که تنها تو کارِ خانه کنی
نه این که سینه سپر ، پیش تازیانه کنی
.
فدای نافله ات ! از خدا چه می خواهی ؟
رمق نمانده برایت … شفا نمی خواهی ؟
.
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
.
تو رفته بودی و شب بود و آسمان ، بی ماه
به عزت و شرف لا إله إلا الله
.
.
.
شاعر : حسن بیاتانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید