زنم دست تاسف روی دستم
که رفت سرمایه ی هستی ز دستم
.
جوانی را ز کف دادم شدم پیر
ز بار معصیت گشتم زمینگیر
.
خداوندا تو آگاهی ز حالم
که از شرمندگی اینسان بنالم
.
سر خوان تو یک عمری نشستم
نمک خوردم نمکدان را شکستم
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید