مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریب وار بمیرم ، اگر چنین باشم
.
به چشم من همه از من بزرگوارترند
به خواب نیز ندیدم که بهترین باشم
.
نمی شود ز سرم سایه ی تواضع دور
گر آفتاب شوم باز هم همین باشم
.
هوای مال نکردم که خون دل بخورم
خیال جاه ندارم که در کمین باشم
.
رفیقِ نغمه ی مستانِ راستگو بودم
مرید غیرت پیرانِ راستین باشم
.
درخت شعر مرا بار ، جز تواضع نیست
مرا کمال همین بس ، که خوشه چین باشم
.
مهار کرد دل سرکش مرا مولا
وگرنه چشم نمی رفت من متین باشم !
.
نجات داد مرا سایه ی ولای علی
علی نخواست سرافکنده ، شرمگین باشم
.
علی نخواست تهی ، چنبر وجودم را
علی نخواست که بی نقش ، بی نگین باشم
.
علی نخواست بیفتم به آستانه ی خلق
دچار منّت هر کهنه آستین باشم
.
علی زدود غبار از وجود تاریکم
علی نخواست گره گیر کفر و کین باشم
.
یقین که دست علی ، دست راستین خداست
اگر هلاک کنندم بر این یقین باشم
.
فدای تربتش ، آن تربت غریب شوم !
گدای خانه اش ، آن خانه ی گلین باشم
.
مگر علی نپسندد ، وگرنه تا هستم
غلام حلقه به گوش امام دین باشم
.
چنین شکسته به قصد ستایش مولا
کسی قصیده نگفته ، من اولین باشم …
.
.
.
مرتضی امیری اسفندقه
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید