می برند از حجله بیرون کِل کِشان ، داماد را
می سپارندش به گلچین شاخه ی شمشاد را
.
گرچه بر صورت نقابی بسته امّا باز هم
برق چشمش می زند چشمان هر صیّاد را
.
دارد این موی مجعّد که به شانه ریخته
می کند آشفته چون خود ، حال و روز باد را
.
این مرام حضرت ارباب باشد ؛ هیچ گاه
فرق نگذارد برادرزاده با اولاد را
.
توی آغوش عمو وقت وداعِ از حرم
می کند در خاطرش زنده ؛ شب میلاد را
.
بدرقه کردند قاسم را صدای ضجّه ها
از کسی نشنید او بانگ مبارک باد را
.
می رود تا با تأسّی بر علمدار جَمَل
بر زمین اندازد اینجا ، پرچم بیداد را
.
خون حیدر در رگش جاری ست ؛ می ریزد به خاک
خون این نامردهای پست و بد بنیاد را
.
هیچ جوری ؛ نیست راهی که به هم نسبت دَهَم
گیسوی این نوجوان و پنجه ی جلّاد را
.
جان می آید بر لبم وقتی مجسّم می کنم
لحظه ای که نیزه خورد و بر زمین افتاد را
.
می کشم در دفترم ، آن صحنه ای که بر رویِ
زانوی آن مرد عطشان ؛ تشنه لب جان داد را
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید