یک چشم تو خواب و یکى بیدار مانده
***
یک چشم تو خواب و یکى بیدار مانده
بانوى خوبم ، تا سحر بسیار مانده
.
زانو بغل کردم ، شدم خیره به بستر
مثل کسى که بر سرش آوار مانده
.
قرآن بخوانم ؟ هم تو هم من جان بگیریم ؟
از فرصت دیدار یک مقدار مانده
.
با دست ها دنبال مُهر و جانمازى
سیلى که خوردى ، چشم هایت تار مانده
.
انگار بدجور استخوانت جوش خورده
بعد از سه ماه ، این دردِ بد کردار مانده
.
در شعله چادر سوخت ، زهرا سوخت ، در سوخت
امّا صحیح و سالم این مسمار مانده
.
از خانه تا مسجد ، میان کوچه دیدم
خون تو روى کاگلِ دیوار مانده
.
قبل از نماز مغرب از بس سرفه کردى
دیگر از آن سجاده یک گلزار مانده
.
امشب که غسلت مى دهم ، مى فهمم آخر
که زیر این چادر چقدر اسرار مانده !
.
نصف شبى دیدم حسن رفته به کوچه
دارد خودش را مى زند ، غمبار مانده
.
یک کم به جاى نان به فکر بچه ها باش
در این مصیبت خانه ، خیلى کار مانده
.
گفتى خودم باید حسینم را بشویم
چه حکمتى در پشت این اصرار مانده
.
موهاى زینب شانه خورد و شانه افتاد
شانه به موهاى حسین انگار مانده
.
یک روز برمى گردى و مى بینى آن روز
موهاى او در دست نیزه دار مانده
.
این قوم زن را مى زنند ، آن هم چه راحت
در بینشان این رسمِ ناهنجار مانده
.
دو مرتبه ناموس من را مى زنند ، آه
کوچه گذشت ، اما سر بازار مانده
.
چادر نمازت را بده زینب که فردا
بى پوشیه در بین آن تالار مانده
.
.
.
حسین قربانچه
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید