وحید قاسمی
.
وقت رزم نو گلان زینب است
حضرت ارباب در تاب و تب است
.
شور و غوغایی میان خیمه هاست
بر لب زینب فقط ذکر خداست
.
اهل خیمه بی قراری می کنند
کوفیان لحظه شماری می کنند
.
حضرت ارباب پشت خیمه ها
برده سوی آسمان دست دعا
.
با خدای خویش نجوا می کند
شکوه ها از دست دنیا می کند
.
بر مشامش ناگهان عطری رسید
خواهرش را در کنار خویش دید
.
رو به سوی آسمان با آه سرد
اشک های چشم خود را پاک کرد
.
زینبش را دید با آن نوگلان
دست هر یک نیزه و تیر و کمان
.
گفت خواهر جان عذابم می کنی ؟
از خجالت خوب آبم می کنی
.
قلب مجروح مرا آزرده ای
کودکانت را چرا آورده ای
.
داد زینب حرف هایش را جواب
گفت : مولا کی تو را دادم عذاب ؟
.
کودکانم جان نثاران تواند
کوچک اما جزء یاران تواند
.
نوگلانم را ز غم آزاد کن
بار دیگر قلب من را شاد کن
.
می دهم سوگند بر جان رسول
برگ سبز خواهرت را کن قبول
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید