این دست که بر گردن پیمانه نشسته ست
در سجده به خاک در میخانه نشسته ست
.
گر عاشقت از عقل فراری ست ، دلیلش
این است که با مَردم دیوانه نشسته ست
.
شسته شده در میکده با باده ی باران
بر چهره ام این چشم که مستانه نشسته ست
.
آن بنده که بر سادگی اش قهقهه زد خلق
در محفل ذکر تو چه رندانه نشسته ست
.
نظّاره گر پرتـوی از حسن تو بوده ست
بر دامن گُل هر چه که پروانه نشسته ست
.
هستم چو فقـیری که به احسان نگاهت
در بزم توسّل به تو ، شاهانه نشسته ست
.
جز مِهر تو ای مظهر توحید نبوده ست
گنجی که در این خانه ی ویرانه نشسته ست
.
آن عشق که راهی به حریم تو نبرده ست
حرفی ست که در قالب افسانه نشسته ست
.
در حشر به نامردی ثانی ست گواهی
دستی که به رُخسار تو مردانه نشسته ست
.
قلب علی از غُصه ی تو ، تیر کشیده ست
هر بار که پُشت در این خانه نشسته ست
.
گفتــه ست سر و دست علی ام ، به سلامت
آن زخم که بر بازوی حنّانه نشسته ست
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید