اکنون به شوق حجت پنجم ز خود گمم
و آیینه دار طلعت خورشید پنجمم
.
چون کشتی سپرده به توفان عنان خویش
از موج موج جذبه ی تو در تلاطمم
.
آن شمع کوچکم که بیفروزیم اگر
فخر است با چراغ قبولت به انجمم
.
از آفتاب بیشترم با ولای تو
آیینه ام ، فروغ تو را در تجسمم
.
حیران آن اسارت و آن غارتم هنوز
باریک بین فاجعه ی آن تهاجمم
.
آری سلام بر تو اماما ! که می پرد
از لب به یاد آنچه کشیدی تبسمم
.
طفل چهارساله و طوفان کربلا ؟
حیران این تداعی ام و آن تألمم
.
از آن ستم که سوخت در آن ، خاندان تو
هم بر تو عرضه می کنم اینک تظلمم
.
گنج مراد خویش نجستم ز هیچ کس
الا تویی که مدح تو را در تکلمم
.
هرچند لب به خنده گشایم برابرت
ز اندوه تو نشسته به خون است مردمم
.
ای علم را شکافته و رفته تا به عمق
حیران آنچه یافتی از این تعلمم
.
آن شاعرم که از سر ایثار عاشقم
بر دوستیت و خصم تو را در تخاصمم
.
.
.
حسین منزوی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید