با خیالت غزلی در شُرف آغاز است
در هوای تو دلی منتظر پرواز است
.
طرح انگور ضریح تو یادم آورد
که در میکده ات رو به خلایق باز است
.
ما همه مست غدیر خم دستت هستیم
مستی از دست تو یک مستی بی اندازه ست
.
باز هم نام تو را بر لبش آورده مسیح
به امید دم تو در صدد اعجاز است
.
هر طرف می نگرم روی تو را می بینم
دائم از مأذنه نام تو طنین انداز است
.
آمدی تا که به صحرا بکشی مجنون را
سر و سامان بدهی جنگل بی قانون را
.
دل که با حال و هوای تو هوایی باشد
مقصد راه قرار است رهایی باشد
.
دوستت دارم و سلمان به همه ثابت کرد
عاشقت فرق ندارد که کجایی باشد
.
از تمنای وصال تو فقط باید گفت
راوی شعر اگر شیخ بهایی باشد
.
من به نادانی خود معترفم ، می دانم
محفل انس تو باید علمایی باشد
.
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام
تا کجا بین من و دوست جدایی باشد
.
من فقط چشم به راهم که ببینم روزی
گنبد همسرتان نیز طلایی باشد
.
مروه را گشتم و دیدم که صفا در نجف است
حرم حضرت زهرا به خدا در نجف است
.
ای به الطاف تو اصحاب کرم وابسته
شده یک عمر به مدح تو قلم وابسته
.
وسط این همه وابستگی بی حاصل
شکر بسیار که هستم به حرم وابسته
.
هر غریبی که به ایوان نجف می آید
می شود با زدن چند قدم وابسته
.
جنس بازار تو عشق است و امید است و رضاست
شده ام سخت به این چند قلم وابسته
.
در دم و بازدم من جریان داری تو
به نفس های تو هستم همه دم وابسته
.
عاشقان تو به فقری ابدی خو کردند
تا نباشند به دینار و درم وابسته
.
ما از آن پاک دلانیم که آرامش ما
هست چون موج خروشان به عدم وابسته
.
ریشه در خاک عدم داشت که با حضرت نور
بی نهایت شده بودید به هم وابسته
.
هر دو در معرفت و عشق زبانزد هستید
چون گل سرسبد آل محمد هستید
.
به تو مستان لقب ساقی کوثر دادند
بیخود از خود شده و نادعلی سر دادند
.
از شراب تو به جبریل تعارف کردند
شوق پرواز تو را هم به کبوتر دادند
.
جامی از عشق تو را حضرت سلمان نوشید
جرعه ای نیز به مقداد و ابوذر دادند
.
گاهی اوقات به این فکر می افتم که چرا
به یکی کم به یکی چند برابر دادند
.
کاش می شد که میان همه تقسیم کنند
ساغر معرفتی را که به قنبر دادند
.
معجزاتی که خدا داد به پیغمبرها
همه را جمع نمودند و به حیدر دادند
.
و خدا در دل ما حسرت دریا نگذاشت
غیر او هیچ امیری به جهان پا نگذاشت
.
مستم از جام شرابی که پر از آگاهی ست
شعر من از سر سرمستی و خاطر خواهی ست
.
مستم آنقدر که انگشت نمایم کردند
مستم آنقدر که گفتند علی اللهی ست
.
شرح این قصه بلند است بلند است بلند
در شگفتم که چرا عمر به این کوتاهی ست
.
تا در آغوش غزل های ” صغیر ” افتادم
روحم آشفته تر از ” وحدت کرمانشاهی ” ست
.
چاه ها بی خبرند از غم بی پایانت
راز اندوه تو در بغض کبوتر چاهی ست
.
جاده ای که به تو ای شاه نجف ختم نشد
آخرش دربدری ، بی خبری ، گمراهی ست
.
ما به درگاه تو از روی نیاز آمده ایم
به خدا از سفری دور و دراز آمده ایم
.
آبرومند تر از نام علی نامی نیست
چه کسی گفته که در نام تو ایهامی نیست
.
نام تو نام خدا ، نام خود قرآن است
تو نباشی به خدا دینی و اسلامی نیست
قاضیان از تو بریدند که در این دوران
پرچم عدل برافراشته بر بامی نیست
.
روز و شب نامه نوشتیم برای تو ولی
دیرگاهی ست که از سمت تو پیغامی نیست
.
ابر و چاه و مه و خورشید و فلک می دانند
که شب چشم تو اصلاً شب آرامی نیست
.
دوش دیدم که ملک بر در میخانه نوشت
که شرابس به جز از عشق تو در جامی نیست
.
خواجه لطف غزلش را به تو مدیون بوده ست
او خبر داشته بی لطف تو الهامی نیست
.
دل طوفانی من در نجف آرام گرفت
دل به دریا زد و از دست خودت جام گرفت
.
عشقت آتش شد و در خرمن عمان افتاد
هر که مجنون تو شد بی سر و سامان افتاد
.
” نیّر ” از نور وجود تو منور گردید
” محتشم ” سوخت و آتش به نیستان افتاد
.
غربت و داغ تو را با دل و جانش حس کرد
چشم هر کس که به سالار شهیدان افتاد
.
” بوستان ” شیفته ی آل محمد گردید
” سعدی ” عاشق شد و راهش به گلستان افتاد
.
چارده بند به ” پروانه ” عنایت شد و بعد
کشتی شعر در امواج خروشان افتاد
.
چشم های تو به دنبال دو شاعر می گشت
قرعه ی فال به نام من و باران افتاد
.
یازده میکده در خوشه ی انگورت بود
که یکی نیز به دامان خراسان افتاد
.
حرف انگور شد و مست و خراب افتادم
” چه کنم کار دگر یاد نداد استادم “
.
سرخوشانی که در این میکده پیری دارند
مثل تو از غم دنیا دل سیری دارند
.
باید از میثم تمار و ابوذر پرسید
چه امیری چه امیری چه امیری دارند
.
دار برپاست و ریگ ربذه سوزان است
عاشقان تو عجب راه خطیری دارند
.
اهل بیت تو سر سفره ی افطاریشان
چه یتیمی چه فقیری چه اسیری دارند
.
دید محراب که در لحظه ی شق القمرت
ابروانت چه مراعات نظیری دارد
.
شعر ما تشنه ی نقد است تو نقادی کن
شاعران روحیه ی نقدپذیری دارند
.
غرق در عطر بهشتند و به تو مدیونند
شاعرانی که در ایوان نجف مدیونند
.
باز در حلقه ی ذکر تو نشستیم علی
ما مسلمان شده ی روی تو هستیم علی
.
تا تو بر حقی و حق دور سرت می گردد
ما بر آنیم که جز حق نپرستیم علی
.
توبه کردیم نگوئیم خدایی اما
باز هم در حرمت توبه شکستیم علی
.
دست از هر چه به جز توست در عالم شستیم
به تو پیوسته و از خلق گسستیم علی
.
شیر در کاسه ی ما نیست ولی اشک که هست
ما یتیمان همگی کاسه به دستیم علی
.
” ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک “
خسته ام خسته ام از گردش این چرخ و فلک
.
دل نشین است در این جاده مسافر بودن
شعر چشمان تو را خواندن و شاعر بودن
.
به حریم حرم عشق پناه آوردن
در نجف ماندن و یک عمر مجاور بودن
.
یا علی گفتن و از هر دو جهان دل کندن
بر سر سفره ی احسان تو حاضر بودن
.
دل سپردن به فرامین تو و فرزندت
از مریدان حبیب بن مظاهر بودن
.
از شراب نفس پنج تن و پنج امام
مست گردیدن و هم باده ی جابر بودن
.
شاهد از عرش حدیث ثقلین آوردن
آیه ی روشنی از سوره ی فاطر بودن
.
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
ها علیٌ بشرٌ کیف بشر می گویم
.
مطلع شعر تو ای عشق ” هو الباران ” است
قسمت چشم تو از روز ازل باران است
.
اشک آهسته و پیوسته ی تو تا جاری ست
روزی روز و شب اهل محل باران است
.
به امیدی که در افلاک قدم بگذاری
آسمان غرق ستاره ست ، زحل باران است
.
سوره ی ” روم ” به سمت تو اشارت دارد
سوره ی نحل به یُمن تو عسل باران است
.
بت شکستن فقط از دست تو بر می آید
کفر می بارد و این شهر هبل باران است
.
خیبر و خندق از این قاعده مستثنی نیست
عبدود ریخته در لشگر و یل باران است
.
بس که در خلوت یاد تو به وجد آمده ام
دفتر شعر من امروز غزل باران است
.
واژه ها باز به این شعر هجوم آوردند
آیه ی روشنی از سوره ی ” روم ” آوردند
.
سائل آن است که بر خواستن اصرار کند
در تکاپوی طلب کوشش بسیار کند
.
سال ها در پی آن کهنه شرابی هستم
که مرا نیز به عشق تو گرفتار کند
.
نیست در شهر نگاری که دل از من ببرد
یا مرا از مِی الطاف تو سرشار کند
.
مرگ می آید و رخساره برافروخته است
تا مرا لحظه ای از خواب تو بیدار کند
.
عاشق مرگم از آن رو که تو را می بینم
کو حبیبی که مرا لایق دیدار کند
.
هیچ کس نیست که مانند تو با قاتل خویش
مهربان باشد و مانند تو رفتار کند
.
نخل ها روزه گرفتند و به این امّیدند
که رطب با لب شیرین تو افطار کند
.
کاش با عطر تو این خانه معطر بشود
چشم هایم به جمال تو منوّر بشود
.
در حرم یافته ام چاره ی ناچاری را
بردم از یاد در این میکده هشیاری را
.
عشق و عرفان ” بهایی ” به هم آمیخته بود
تا دو چندان بکند جلوه ی معماری را
.
قمر هاشمی از محضر تو یاد گرفت
راه ساقی شدن و رسم علمداری را
.
زینب از مادر خود گرچه فراوان آموخت
از تو آموخته آداب پرستاری را
.
بیتی از سعدی شیراز به یادم افتاد
تا به پایان ببرم این غزل جاری را
.
” گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را “
.
هیچ دردی به جز از دوری تو مشکل نیست
دل که دیوانه ی عشق تو نباشد دل نیست
.
کاش می شد که از این کلبه ی ویران گاهی
از غمت سر بگذارم به بیابان گاهی
.
من به دنبال تو گشتم همه جا را اما
کوفه شهری ست که در آن دل انسان گاهی …
.
از خدا بی خبرانش به تو ثابت کردند
می فروشند خدا را به کفی نان گاهی
.
لطف تو شامل حالم شده در شهر نجف
که غزل ساخته ام گوشه ی ایوان گاهی
.
حرمت میکده ی ماست عجب معرکه ای !
حرمت غرق فرشته ست چه جولانگاهی
.
در غزل نام خدا را به تو نسبت دادن
گر چه کفر است ولی از تو چه پنهان گاهی …
.
تو از آشفتگی و غربت من باخبری
دوست دارم که به دادم برسی آن گاهی …
.
که از اجل می رسد از راه و در آن پیچاپیچ
جز تو از هر چه بپرسند نمی دانم هیچ
.
با نفس های تو در صور دمید اسرافیل
سائل سفره ی احسان تو شد میکائیل
.
خانه را ساخت به یُمن قدمت ابراهیم
آرزو کرد فداب تو شود اسماعیل
.
چه غم از کینه ی نمرود اگر در آتش
متوسل به یدالله شود دست خلیل
.
نوح با بردن نام تو گذشت از طوفان
ید بیضای تو بوده ست شکافنده ی نیل
.
چه غم از بارش باران بلا بر ایوب
اگر آموخته باشد ز علی صبر جمیل
.
بارها برده خدا نام تو را در تورات
بارها برده خدا نام تو را در انجیل
.
به خداترسی و عدل تو اشارت دارد
قصه ی شمع و شب و آتش و دستان عقیل
.
نرسیدیم به سرمستی بی حد ساقی
تا به انگور ضریح تو نبستیم دخیل
.
مرگ بازیچه ی دستان تو وبده ست علی
از تو رخصت نگرفته ست مگر عزرائیل ؟!
.
بار غم های تو را آمد و بر دوش گرفت
ملک الموت تو را سخت در آغوش گرفت
.
هر دلی طوف حرم کرد چه بیدل برگشت
زائر آسان به حرم آمد و مشکل برگشت
.
باز با دست تهی آمد و گردن کج کرد
باز با دست پر از پیش تو سائل برگشت
.
خانه ی واقعی زائرتان بود نجف
جگرش سوخت زمانی که به منزل برگشت
.
هر که دل بست به تو مجتهدی اعلم شد
هر که مجنون تو شد عارف کامل برگشت
.
ماه با دیدن رویت به محاق افتاد و
کوه از گرد حریمت متزلزل برگشت
.
جوهر عشق تو درمان سیه رویی ماست
” سید حمیری ” از پیش تو ” مقبل ” برگشت
.
بارها نادعلی خواند و تو را واسطه کرد
حضرت یونس اگر زنده به ساحل برگشت
.
” ماه و خورشید هم این آینه می گردانند “
انبیا نیز در این مرحله سرگردانند
.
شعر شرمنده شد از این که تو را ماه نوشت
یا تو را مخزن الاسرار شبانگاه نوشت
.
باید از روشنی ” انفسنا ” درس گرفت
تا که اوصاف تو را با دل آگاه نوشت
.
ایزد از روز ازل مدح تو را گفت ولی
شمّه ای از تو در این فرصت کوتاه نوشت
.
داغت آنقدر عظیم است که در دفتر درد
تا ابد می شود از این غم جانکاه نوشت
.
شعر یکپارچه آتش شد و خاکستر آن
غزلی بود که هم قافیه با آه نوشت
.
با خط نور خدا بر سر درهای بهشت
اشهد انّ علیاً ولی الله نوشت
.
هر که از هول قیامت به تو آورد پناه
گفت لا حول و لا قوه الا بالله
.
ردّ پای تو در اقصای فلک بوده و هست
نقش برجسته ی ” الله معک ” بوده و هست
.
تو خدا نیستی اما به خدا در دل من
این یقینی ست که آلوده به شک بوده و هست
.
پرده از قامت کعبه بگشایند ای کاش
یا بفهمند چرا جای تَرَک بوده و هست
.
گوش دل باز کن و چشم دلت را وا کن
در نجف غلغله ی خیل ملک بوده و هست
.
هر که دارد هوس نان و نمک بسم الله
سر این سفره فقط نن و نمک بوده و هست
.
من احادیث تو را خواندم و دیدم که هنوز
خاطری سوخته از باغ فدک بوده و هست
.
هر کرامت که شنیدیم به عالم از توست
شک ندارم ، نمک سفره ی ما هم از توست
.
کافرانی که به دست تو مسلمان شده اند
یک شبه با نفست حافظ قرآن شده اند
.
ذرّه های که فقط دور تو می چرخیدند
به فلک رفته و خورشید درخشان شده اند
.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک یک عمر است
بر سر سفره ی احسان تو مهمان شده اند
.
تا به آغوش غریب تو پناه آوردند
دل به دریا زده و گوش به فرمان شده اند
.
بی ولای تو کسانی که عبادت کردند
از نماز شب خود نیز پشیمان شده اند
.
” جلوه گاه رخ تو دیده ی من تنها نیست ”
مشت و دیوانه در این شهر فراوان شده اند
.
به جهان خرّم از آنم که تو از آن منی
ماه من هستی و خورشید درخشان منی
.
عاشقان تو اگر پا به حرم بگذارند
پای در حلقه ی اصحاب کرم بگذارند
.
پیری آغاز رکوع است مبادا پس از این
طاعتم را به حساب قد خم بگذارند
.
گفته ام با پسرانم که مبادا یک روز
از عزاداری فرزند تو کم بگذارند
.
من به آن ها همه ی عمر وصیت کردم
دفتر شعر مرا در کفنم بگذارند
.
تا حرم فاصله ای نیست خودم می دانم
در غزل های تو تا چشم به هم بگذارند
.
بوی ایوان تو می پیچد و بعد از آن هم
وقت آن است که پا را به حرم بگذارند
.
تشنه ی روی تو هستیم به بیداری و خواب
” گاه گاهی به نگاهی دل ما را دریاب ”
.
خیره شد دیده ی محراب به ابروهایش
اقتدا کرد شب تار به گیسوهایش
.
از همان روز که شد ساقی کوثر ، انگار
تاک پیچیده بع دور و بر بازوهایش
.
چاه ها هم نفس آه و فغانش بودند
نخل ها در عطش شبنم شب بوهایش
.
بس که از دایره ی درک بشر بیرون است
عقل حیران شده از بُعد فراسوهایش
.
عدلش آن قدر جهان را به تکاپو انداخت
که به هم ریخت زمین نظم ترازوهایش
.
دائم الذکرم و دائم به لبم نام علی ست
این من و عالم درویشی و هو هوهایش
.
وُسع رفتن به نجف را که ندارم ، اما
راهی مشهدم و عاشق آهوهایش
.
اهل قم هستم و با رغبت بی حد نجف
شده ام شیفته ی جاده ی مشهد به نجف
.
نفسم تشنه ی این راز و نیاز است هنوز
دلم افروخته از سوز و گداز است هنوز
.
باده نوشان پریشان و خمارآلوده
بشتابید در میکده باز است هنوز
.
هرچه از غربت مولا بنویسیم کم است
شرح این قصه ی پر غصه دراز است هنوز
.
متولد شده در کعبه ولی در مکه
بردن نام علی مسئله ساز است هنوز
.
در خودش عطر قدم های علی را دارد
تَرَک کعبه اگر چشم نواز است هنوز
.
شیعه را می کشد این داغ که صدها سال است
مدفن فاطمه در چنگ حجاز است هنوز
.
در مسیر علی و فاطمه جان می بازیم
ما برای حسنش نیز حرم می سازیم
.
هر که از دوری او حوصله اش سر رفته
پس هوایی شده و مثل کبوتر رفته
.
دور تا دور حرم چرخ زده صدها بار
از دری آمده و از در دیگر رفته
.
چون یتیمی که به آغوش پدر برمی گردد
به طواف حرم ساقی کوثر رفته
.
دست و بازوی حسینش به خود اوست شبیه
چشم های حسنش هم به پیمبر رفته
.
شب معراج پیمبر به وضوح این را دید
که مقام علی از عرش فراتر رفته
.
دید آوازه ی نامش همه جا پیچیده
دید آوازه ی او تا خود محشر رفته
.
هر که از باده ی شعر علوی مست شده
به سراغ می و میخانه و ساغر رفته
.
مست از جام شرابی ازلی باید بود
حق علی بود و علی هست و علی خواهد بود
.
ماه در اشک علی چشمه ی زمزم را دید
صورت و سیرت پیغمبر اکرم را دید
.
باد هم از نفس افتاد و در آیینه ی او
غربت و بی کسی عالم و آدم را دید
.
باید از منظر چشمان علی در کوفه
قدر نشناس ترین مردم عالم را دید
.
باید از روزنه ی مسلم و فرزندانش
کوچه در کوچه ی این شهر محرّم را دید
.
باید از دیده ی زینب به جهان کرد نگاه
تا که بر دار سرافرازی میثم را دید
.
سبز شد خاطره ی کرب و بلا در ذهنش
هر که بر گنبد او سرخی پرچم را دید
.
چون که مظلوم ترین چهره ی تاریخ علی ست
آخرین شاهد دیوار و در و میخ علی ست
.
روز و شب بر لب خود آیه ی لبخندی داشت
در فراوانی غم ها دل خرسندی داشت
.
عرش از روز ازل خانه ی او بود ولی
در شگفتیم که با خاک چه پیوندی داشت
.
از در قلعه بپرسید خودش خواهد گفت
فاتح قلعه چه بازوی تنومندی داشت
.
شرط توحید حقیقی ست ارادت به علی
هر که شد بنده ی مولا چه خداوندی داشت
.
مادرم در شُرف مرگ فقط گفت : علی
پدرم موقع مردن به لبش پندی داشت …
.
که به این طایفه در هر دو جهان راغب باش
پسرم ! طالب فرزند ابوطالب باش
.
به نجف رفت و نگاهی به فراسو انداخت
دست در موی پریشان شده ی او انداخت
.
تا که از راه رسید از در و دیوار شنید :
پادشاه است گدایی که به او رو انداخت
.
این حرم یا همه را کرب و بلایی کرد و
یا به یاد حرم ضامن آهو انداخت
.
سخت مبهوتم از آیین رجزخوانی او
تشنه ام تشنه ی چینی که به ابرو انداخت
.
عالم و آدم از آن هیمنه بر خود لرزید
رزم او سخت حهان را به تکاپو انداخت
.
خیبر از ترس بلافاصله از هم پاشید
حرز یا فاطمه اش را که به بازو انداخت
.
ذوالفقار آمد و در سینه نفس ها شد حبس
باد را هیبتش از هی هی و هو هو انداخت
.
جز علی کیست که این گونه سرآمد باشد
روح قرآن شود و جان محمد باشد
.
بشنو از نی که در این باب حکایت باقی ست
تا خدا هست و علی هست ، ولایت باقی ست
.
هرچه رفتم به نجف شوق من افزون تر شد
تا دم مرگ هم این شور زیارت باقی ست
.
جن و انسان و ملک زائر کویش هستند
تا ابد در حرمش عرض ارادت باقی ست
.
سال ها از تو فقط دم زده ام اما باز
بر زبان لحظه ی توصیف تو لکنت باقی ست
.
چارده قرن سرودند و سرودیم ولی
شرح غم های تو تا روز قیامت باقی ست
.
باز در خلوت خود شام غریبان دارم
من به بخشندگی و لطف تو ایمان دارم
.
دل زهرایی مولا وطن فاطمه بود
همه ی دلخوشی اش داشتن فاطمه بود
.
روح دریایی او را متلاطم می کرد
زخم هایی که به روی بدن فاطمه بود
.
یاس خود را متمایل به کبودی می دید
یاس ، همرنگ عقیق یمن فاطمه بود
.
مرتضی بار امانت نتوانست کشید
مصطفی منتظر آمدن فاطمه بود
.
بی وضو دست به این شعر نباید بزنند
قلم و دفتر من سینه زن فاطمه بود
.
بر مزارم بنویسید که تا آخر عمر
از محبان حسین و حسن فاطمه بود
.
تا ابد چشم به راه پسرش می مانم
” عجّل الله تعالی فرجه می خوانم “
.
.
.
احمد علوی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید