به بستر بانویی افتاده و مولا پرستارش
***
به بستر بانویی افتاده و مولا پرستارش
ببین حال پرستار و مپرس احوال بیمارش
.
کسی از آشنایان هم ، به دیدارش نمی آید
بود چشمش به در تا کی اجل آید به دیدارش
.
علی از چشم زهرا ، چشم ، یک دم برنمی دارد
مجسّم می کند ، عشق و فداکاریّ و ایثارش
.
علی گه در بغل زانو گهی سر بر سر زانوست
تو گویی از جدایی می کند ، یارش خبردارش
.
کند اشک علی را پاک با دستی که بشکسته
نخواهد اشک مظلومی فرو ریزد به رخسارش
.
لبانش می خورد بر هم ، صدا بیرون نمی آید
وگرنه خرمن هستی ، بسوزاند ز گفتارش
.
به زحمت وا کند پلک و به سختی می نهد بر هم
رمق را برده درد از دیده ی تا صبح ، بیدارش
.
دوای درد خود تنها ز مرگ خویش می خواهد
که امّت در جوانی از جهان کرده ست ، بیزارش
.
سروده ی سال ۱۳۶۴ هجری شمسی
.
.
.
استاد حاج علی انسانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید