به واژه ای نکشیده ست منّت از جوهر
***
به واژه ای نکشیده ست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مرکّب از باور
.
کنون مرکّب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر
.
به جوش آمده خونم که این چنین قلمم
دوباره پر شده از حرف های دردآور
.
دوباره قصه ی تاریخ می شود تکرار
دوباره قصه ی احزاب باز هم خیبر
.
دوباره آمده اند آن قبیله ی وحشی
که می درید جگر از عموی پیغمبر
.
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
.
به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزههای هوس ، مُطربان خنیاگر
.
مباد این که بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی ؛ کافر
.
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
.
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این که بخوابیم گوشه ی سنگر
.
زمان زمانه ی بی دردی است می بینی
که چشم ها همه کورند و گوش ها همه کر
.
هزار دفعه جهان شاه راه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر
.
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند می آیند یک به یک بی سر
.
اگر چه فصل خزان است ، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوه ی نوبر
.
به دودمان سیاهی بگو که می باشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر
.
به احترام کسی ایستاده ایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
.
نفس نفس همه ی عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه ، مالک اشتر
.
بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه ، غرق خون ، پرپر
.
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمی کنم باور
.
چگونه است که ما کشته دادهایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر
.
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر
.
چه رفتنی ست که پایان اوست بسم الله
چه آخری ست که آغاز می شود از سر
.
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
.
بدون دست علم می برد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر
.
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
.
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی وضو نتوان خواند سوره کوثر
.
خدا به خواجه ی لولاک داده بود ای کاش ،
هزار مرتبه دختر ، اگر تویی دختر
.
میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
.
فقط نه پایه ی مسجد که شهر می لرزید
از آن خطابه ، از آن رستخیز ، از آن محشر
.
تمام زندگی تو ورق ورق روضه ست
کدام مرثیه ات را بیان کنم آخر ؟
.
تو راهیِ سفری و نرفته می بینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر
.
تو رفته ای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیده ی زینب هنوز هم بر در
.
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایه ی آن چادر است این کشور
.
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه می رسد آخر
.
.
.
سید حمیدرضا برقعی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید