بگو که جان بدهم بی امان برای سرت
***
بگو که جان بدهم بی امان برای سرت
کم است جانم اگر ، کودکم فدای سرت
.
گرفته داغ غمت را به سینه مرغ دلم
و بی قرارترین است در هوای سرت
.
نگاه ملتهبم گاه ، محو گهواره است
و گاه ، خیره بر انبوه زخم های سرت
.
چه آرزوی بزرگی است این ، ولی ای کاش
جدا شود سر ناقابلم به جای سرت
زده است آتشم این غم که بعد تو باید
به شام و کوفه سفر کرد پا به پای سرت
.
چگونه زنده بماند پس از تو همسر تو
چگونه جان ندهم آه ! در عزای سرت ؟
.
.
.
سید محمد بابامیری
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید