جان داده است وادی دارالسّلام را
***
جان داده است وادی دارالسّلام را
عطرت مسیح بود و عوض کرد نام را
.
کعبه شکست پیش تو می خواست پا شود
از سنگ کس ندیده چنین احترام را
.
میخواست دل شکار کند در چنین شبی
آنکه گذاشته ست بر آن گونه ، دام را
خورشید و ماه پیشکشِ آسمان به توست
می آورد پسند کنی یک کدام را
.
گر دشمن تو سفره ی دل واکند ، جهان
خواهد شنید قصّه ی نانِ حرام را
.
از خلقِ صُم و بُکم توقع نمی رود
نزدت ادا کنند جوابِ سلام را
.
جز لیله المبیت که آسوده خواب بود
کِی دیده ذوالفقار تو رنگِ نیام را ؟!
.
در خندق ، افضلش ز عبادات خوانده اند
یک ضرب برده تیغ تو فیضِ تمام را
.
آنجا که بود عرصه ی اصنامِ سنگدل
برداشتی چقدر خلیلانه گام را
.
مسکین ، یتیم ، اسیر ، تو ای هل أتای لُطف !
انفاق کرده ای به سه نوبت طعام را
.
انداخت پرده دست عقیل از عدالتت
پر کرد صبح این خبرِ داغ ، شام را !
.
.
.
مسعود یوسف پور
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید