جز پر در این قفس نمانده
دیگر مرا نفس نمانده
.
زخمی ترین کبوتر این روزگارم
بی هم نفس در این قفس جان می سپارم
.
با این دل شکسته
مجروح و زار و خسته
.
چشمان من به راهِ
پیک اجل نشسته
.
بابا رضا کجایی
ای داد از این جدایی
.
در گوشه ی سرد سیه چال
گشته یکی روز و مه و سال
.
خورشیدم و رفته ز یاد من سپیده
یک لحظه چشمم روی آزادی ندیده
.
در بین ربنایم
گویم که ای خدایم
.
دلتنگ یک نگاهِ
معصومه و رضایم
.
معصومه جان کجایی
ای داد از این جدایی
.
بابا رضا کجایی
ای داد از این جدایی
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید