روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
***
روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته
.
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگی ام جمله یکجا سوخته
.
کاروانی که دلم را برد روزی با خودش
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
.
هرچه گشتم بین آن شاید بشناسم کسی
هرچه دیدم پیر بودند ؛ شمع آسا سوخته
.
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانه ها از تازیانه خرد حتی سوخته
.
چشم ها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده
چهره ها لبریز تاول زیر گرما سوخته
.
گیسوان زردند ، گویا بین آتش مانده اند
تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته
.
تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست
بینشان دیدم زنی اما سراپا سوخته
.
گفتمش کو گیسوان زینبی ات گفت آه
شعله ای بر معجرم افتاد آنجا سوخته
.
گفتمش سالار زینب را نمی بینم چرا ؟
گفت دیدم چهره اش بر ریگ صحرا سوخته
.
شعله بود و کربلا و دود بود و خیمه ها
بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته
.
.
.
حسن لطفی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید