روز عاشوراست یا صبح ازل ؟
مشرق الانوار وجه لم یزل
.
مطلع الفجر شب قدرِ وجود
شد برون از پرده هر سِرّی که بود
.
دوش ، سر خیل رسالت بی رداست
چون عزای خامس آل عباست
.
من چه گویم بارالها روز کیست
آن قدر گویم که روز آن کسی است
.
که خریدار متاع او خداست
خون او را خود خدایش خون بهاست
.
دُرج عصمت گوهرش را پرورید
حق در آن تن روح قدسی را دمید
.
شیر نوشید از زبان مصطفی
پرورش دادش دو دست مرتضی
.
مهد جنبانش بوَد روح الامین
رفت در گهواره تا خلد برین
.
روز اوّل پر گشود او تا فلک
بال و پر بگرفت از فرش ملک
.
روز آخر در گذشت از ماسوا
رفت با سر تا حریم کبریا
.
از همه کون و مکان دامن کشید
خود خدا داند کجا او آرمید
.
تشنه لب جان داد بر شطّّ فرات
خاک درگاهش بشد آب حیات
.
کاروان سالار عشّاق خداست
در صراط الله مصباح الهدی است
.
عرش اعلی منزل آب و گلش
تا کجا رفته دگر جان و دلش
.
هست دست عالمی بر دامنش
ماه و پروین خوشه چین خرمنش
.
قطب هستی نقطه ی خال لبش
گردن گردون اسیر زینبش
.
در سپهر معرفت شمس الضحی است
در مدار بندگی بدرالدجی است
.
کشتی طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهید کربلا است
.
عقل حیران ، عشق سرگردان که کیست
آنکه نام او حسین بن علی است
.
پرده ی خیمه چو افکند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال
.
سوره ی توحید یزدان شد برون
قل تعالی الله ” عمّا یشرکون “
.
آفتابی ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بیچاره گشت
.
ناگهان عقد ثریا را گسیخت
پیش پایش هر چه اختر داشت ریخت
.
آه طفلان گشت سدِّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روی ماه
.
نوگلان در پیش آن عالی جناب
ریختند از نرگسِ چشمان گلاب
.
کای پدر شاید ز ما رنجیده ای
بس که بانگ العطش بشنیده ای
.
هین مرو بابا فدایت جان ما
پا بنه بر دیده ی گریان ما
.
اشک و آه جمله را با این کلام
داد پاسخ که علیکن السّلام
.
چون وداع شاه با زینب رسید
محشری اندر حرم آمد پدید
.
زینب ای اعجوبه ی صبر و ظفر
دخت ردّالشمسی و شقّ القمر
.
ای بلند اختر چکیده عقل و دین
دخت زهرا و امیرالمؤمنین
.
نی فقط شمس و قمر را دختری
بلکه ناموس خدای اکبری
.
روی زانوی نبی بنشسته ای
اندر آغوش علی پرورده ای
.
زین اَب هستی اگر در خانه ای
گنج حقی گرچه در ویرانه ای
.
همدم و همراه سلطان وجود
با امین الله در غیب و شهود
.
آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شکست
.
مهلتی ای زینت عرش برین
جز تو سبطی نیست بر روی زمین
.
ای تو تنها یادگار جدّ من
می رود با رفتن تو پنج تن
.
مهلتی ای شمع جمع اولین
وی ز تو روشن چراغ آخرین
.
می روی آهسته تر مرکب بران
می رود با رفتنت جان از جهان
.
گفتنی ها را به خواهر شاه گفت
زان مسیحا دم گل زهرا شکفت
.
با زبان حال با بنت رسول
گفت ای پرورده ی دست بتول
.
هان نپنداری که پایان یافت راه
راه ما را منتهی باشد اله
.
رفتم و هستی تو میر کاروان
این امانت را به جدّ من رسان
.
پاسداری کن پس از من از حریم
خود نگهداری کن از دُر یتیم
.
غنچه ی نشکفته ی باغ مرا
کن تو با خار مغیلان آشنا
.
این یتیمان را کجا آرامش است
مشعل شام غریبان آتش است
.
روز ، پیک حق تو در بازار باش
شب ، پرستار تن بیمار باش
.
دختر رنجور اگر بیدار شد
خواب دید و تشنه ی دیدار شد
.
چون به دیدارم سپارد جان پاک
در خرابه گنج را بسپر به خاک
.
هر کجا باشی دلم همراه توست
این سر خونین چراغ راه توست
.
زان سفر چون دید نبود چاره ای
رفت زینب جانب گهواره ای
.
شیرخوار آورد آندم در برش
تا که قرآن را بگیرد بر سرش
.
چون کلام الله را بر سر گرفت
سرور دین افسر از اصغر گرفت
.
طفلی افسرده دل و خشکیده لب
بر سرِ دستِ پدر در تاب و تب
.
خواست تا بوسد لب خشک پسر
تیر کین بوسید حلقش زودتر
.
شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره ی خورشید غرق خون نمود
.
ارغوانی رخ ز داغ اکبرش
لاله گون گشتی ز خون اصغرش
.
نازمت ای برده از عالم سبق
خون تو شد آبروی وجه حق
.
پس به سوی آسمان آن خون بریخت
رشته ی صبر ملائک را گسیخت
.
غنچه ی نشکفته ای پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت
.
بر ذبیح عشق خواند آن دم نماز
عقل حیران شد از آن راز و نیاز
.
با نمازی که بر آن پیکر گذاشت
پرده های عرش را از هم شکافت
.
بانگ تکبیرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امکان شرر
.
گنج هستی را به زیر خاک کرد
خاک را تاج سرِ افلاک کرد
.
گلشن خلقت از این غنچه شکفت
راز هستی را عیان کرد و نهفت
.
دل نمی کند از کنار تربتش
تا خطاب ” دع ” بشد از حضرتش
.
پس ز جا برخاست بر زین زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم
.
شاه چون بر پشت مرکب جا گرفت
عرش بر کرسی زین مأوا گرفت
.
ذوالجناح آندم بُراق راه شد
ذوالجناحین از دو پای شاه شد
.
از دو زانوی شه دین پر گرفت
شهپر روح القدس در برگرفت
.
طایر توحید در پرواز شد
شهسوار عشق میدان تاز شد
.
کرد عزم شهریار آن شهریار
گشت صحرا از قدومش لاله زار
.
فرش زیر پای شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور
.
مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعّال از کمالش منفعل
.
نور حق را شمع رخسارش مَثَل
طلعتش آئینه ی صبح ازل
.
ملک امکان خطّه ی فرمان او
گوی چرخ اندر خم چوگان او
.
محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهیات در نور وجود
.
انبیاء و مرسلین در هر طرف
بهر یاریش دل و جان روی کف
.
پیش روی وی ملائک سر به دست
لیک او سرگرم سودای الست
.
پیک نصرت آمد و دادش جواب
هین مشو بین من و ربّم حجاب
.
چون خریدار ولای او شدم
عاشق کرب و بلای او شدم
.
شه سوار و زینبش اندر رکاب
چون مهی تحت الشعاع آفتاب
.
او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود
.
دید چون خالی است جای مادرش
جای مادر خواست بوسد حنجرش
.
بوسه زد چون بر گلوی خشک شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
.
بر گلوی خشک شاه چون لب نهاد
آتشی اندر دل زینب فتاد
.
کاین گلو را مصطفی بوسیده است
مرتضی آن را چو گل بوییده است
.
چشمه ی جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشکیده یا رب این گلوست ؟
.
پس ببوسید و به میدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان
.
سنگ کین چون بر جبین شه نشست
حق نما آئینه ای درهم شکست
.
روز شد بر اهل عالم شام تار
منکسف شد شمس در نصف النهار
.
در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب
.
دامنش را برکشید و ناگهان
گشت سِرّ مستتر حق عیان
.
سینه ای کو مخزن توحید بود
برتر از ترسیم و از تحدید بود
.
سینه یا گنجینه ی گنج وجود
رازدار عالم غیب و شهود
.
مظهر اعلای ستار العیوب
پرده دار حضرت غیب الغیوب
.
قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبی خانه ی ذات خدا
.
دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عیان
.
دل مگو گنجینه ی علم و یقین
مخزن اسرار رب العالمین
.
ناگهان تیری برون شد از کمان
خورد بر قلب شه کون و مکان
.
منهدم شد قبله ی کروبیان
گشت ویران کعبه ی لاهوتیان
.
خون ز قلب عالم امکان چو ریخت
ناگهان شیرازه ی قرآن گسیخت
.
خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاک غم نشاند
.
بر ملائک شد عیان سِر سجود
کاین چنین گوهر به کان خاک بود ؟
.
فی سبیل الله خونش را بداد
افسر ثاراللهی بر سر نهاد
.
زینت خلد برین شد خون او
خون مگو ، نقش و نگار عرش هو
.
پس به حال سجده بر خاک اوفتاد
تربتش شد خارق سبع الشداد
.
شد جگر تفدیده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشکیده لبش
.
شرحه شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه قطعه تن ز شمشیر و سنان
.
بود بسم الله و بالله ورد او
در هیاهو خلق و او در ذکر هو
.
وای از آن ساعت که او در قتلگاه
جان بداد و دیده ها بر خیمه گاه
.
پیش چشمش عترت دور از وطن
از قفا می شد جدا سر از بدن
.
عرش می لرزید و کرسی می تپید
از فلک در ماتمش خون می چکید
.
بود تسلیماً لاَمرک بر لبش
یا غیاثَ المستغیثین مطلبش
.
ارجعی بشنید آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا
.
سر مگو ، سرّ خدا در آن نهان
تن مگو ، روح خدا در آن روان
.
آن خداوندی که او را آفرید
قبض روحش کرد و جانش را خرید
.
مطمئن نفسی به حق پیوست و رفت
او طلسم خلق را بشکست و رفت
.
شد غبارآلود روی عقلِ کل
مو پریشان جامع الشمل رُسل
.
پا برهنه ، پایه ی کون و مکان
سر برهنه ، سرور پیغمبران
.
خون بجوشید از زمین و آسمان
غرق ماتم شد جهان بیکران
.
انبیا سرگشته در آن سرزمین
گوئیا گم گشته از خاتم نگین
.
اولیا بر سینه و بر سر زنان
بارالها کو نشان بی نشان
.
اندر آن غوغا و در آن شور و شین
گفت زینب ناگهان هذا حسین
.
بانگ یا جدّا چو از دل برکشید
قلب عقل کل ز آه او تپید
.
رو به جدش کرد و گفت اینجا نگر
کاین حسین توست در خون غوطه ور
.
آنکه روی سینه پروردی به ناز
بر سر دوشت نشاندی در نماز
.
این تو و این غرقه در خون پیکرش
می روم شاید کنم پیدا سرش
.
یوسف زهراست اندر کنج چاه
یا ذبیح الله اندر قتلگاه ؟
.
گوی سبقت برد اندر روزگار
کنز مخفی شد به دستش آشکار
.
گفت یا رب این عمل از ما پذیر
در ره تو او شهید و من اسیر
.
زان شهادت ، حق و عدل آباد شد
زین اسارت ، عقل و دین آزاد شد
.
شرح این ماتم نگنجد در بیان
هم قلم بشکست و هم کَل اللّسان
.
ما یُری ، ما لا یُری ، بر او گریست
جن و انس ، ارض و سما ، بر او گریست
.
تا صف محشر عزای او به پاست
در قیامت خون او مشکل گشاست
.
همچو قرآن خاک قبر او شفاست
سجده گاه انبیاء و اوصیاست
.
چون نباشد بین او با حق حجاب
شد دعا در قبه ی او مستجاب
.
کربلای او چو عرش کبریاست
زائرش چون زائر ذات خداست
.
انبیاء در انتظار رخصتند
قدسیان صف بسته اندر نوبتند
.
تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند
.
تا قیامت زنده باشد نام او
کل شیء هالِک الا وَجهَه
.
لب ببند آخر ” وحید ” از گفتگو
کی بگنجد بحر عشق اندر سبو
.
.
.
آیت الله وحید خراسانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید