استاد حاج غلامرضا سازگار
.
شمع ها از پای تا سر سوخته
مانده یک پروانه ی پر سوخته
.
نام آن پروانه عبدالله بود
اختری تابنده تر از ماه بود
.
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تا بامِ ” أوْ اَدنی ” عروج
.
خون پاکش زاد و جانش راحله
تار مویش عالمی را سلسله
.
صـورتش مانند بابا دلگشا
دست های کوچکش مشکل گشا
.
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه اش
آفتاب آیینه دار سایه اش
.
مجتبایی با حسین آمیخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
.
از درون خیمه همچون برق آه
شد روان با ناله سوی قتلگاه
.
پیش رو عمو خریدارش شده
پشت سر عمه گرفتارش شده
.
بر گرفته آستینش را به چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ !
.
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
این همه صیاد و یک آهو مرو
.
کودک ده ساله و میدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
.
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگر خواهد زند او را به تیر
.
تو گل و صحرا پر از خار و خس است
بهر ما داغ علی اصغر بس است
.
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل ما هرگز نترسد از نبرد
.
بی عمو ماندن همه شرمندگی است
با عمو مردن کمال زندگی است
.
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنه باشد ، آتش است
.
بوده از آغاز عمرم انتظار
تا کنم جان در ره جانان نثار
.
جان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
.
عمه جان در تاب و تب افتاده ام
آخر از قاسم عقب افتاده ام
.
ناله ای با سوز و تاب و تب کشید
آستین از پنجه ی زینب کشید
.
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـر کشید و جانب مقتل شتافت
.
دید قاتل در کنار قتلگاه
تیغ بگرفته به قصدِ قتلِ شاه
.
تا نیاید دست داور را گزند
کرد دست کوچک خود را بلند
.
در هوای یاری دستِ خدا
دست عبدالله شد از تن جدا
.
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کن ای همه هستم فدات !
.
آمدم تا در رهت فانی شوم
در منای عشق قربانی شوم
.
کاش می بودم هزاران دست و سر
تا برای یاری ات می شد سپر
.
قطره گر خون گشت ، دریا شاد باد
ذره گر شد محو ، مهرآباد باد
.
تو سلامت ، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
.
ای همـه جان ها به قربان تنت
دست عبدالله وقف دامنت
.
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
.
هر که در ما گشت ، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد ، دریا شود
.
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
.
با همین دستم تو را یاری کنم
مثل عبّاست علمداری کنم
.
بود در آغوش عمّش ولوله
کز کمان بشتافت تیرِ حرمله
.
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
.
گوشه ی چشمی به عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
.
با گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
.
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تازه شد داغِ علیِّ اصغرش
.
گریه ی ما مرهمِ زخمِ تنش
اشک ” میثم ” باد وقفِ دامنش
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید