کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
***
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
.
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید
آن چه مانده ست مرا غیر پشیمانی نیست
.
کارم این است که تا صبح فقط در بزنم
غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست
.
جگرم تشنه ی آب و لب من تشنه ی توست
بین کوفه به خدا مثل من عطشانی نیست
.
من از این وجه شباهت به خودم می بالم
قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست
.
من روی بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا ؟
دل من راضی از این شیوه ی قربانی نیست
.
موی من را دم دروازه به میخی بستند
همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست
.
زره ام رفت ولی پیرهنم دست نخورد
روزی مسلمت انگار که عریانی نیست
.
کاش می شد لب گودال نبیند زینب
بر بدن پیرُهن یوسف کنعانی نیست
.
سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم
دختر سوخته ی شام غریبانی نیست
.
هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد
که عبور از وسط شهر به آسانی نیست
.
دست سنگین ، دل بی رحم ، صفات این هاست
کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست
.
دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود
چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست
.
.
.
علی اکبر لطیفیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید