شب از فزونی غم ، چاک زد گریبانش
چو گشت صبح فراق و رسید هجرانش
.
ز دود آتش دل ، مادر سیه روزش
کشید سرمه ی ماتم به چشم قربانش
.
خمید قامت مادر ز محنت اکبر
چو کرد غم زده لیلا ، روان به میدانش
.
دوید از پی اکبر چو ” اُمّ اسماعیل “
چو دید می رودش جان ، به پیش چشمانش
.
دوید و باز نشست و دوید و باز نشست
چو تاب رفتن و ماندن ، نبود در جانش
.
سرشک و خونِ دل از دیدگان فرو می ریخت
به یاد آب فرات و لبان عطشانش
.
چو آن همای سعادت ز آشیان برخاست
کشید دست شقاوت ، کمان پیکانش
.
نگویم این که چه شد یا که بر زمین افتاد
فتاد لرزه به عرش عظیم و ارکانش
.
چو گشت شبه پیمبر به خاک و خون غلتان
درید شیر خدا در نجف ، گریبانش
.
هم از مدینه ، پیمبر به کربلا آمد
گسیخت چون که ز هم ، آیه های قرآنش
.
دوید جانب میدان ، علی علی گویان
حسین و از پی او ، خواهر پریشانش
.
نشَست یا که ندانم فتاد روی زمین
گرفت رأس علی را پدر به دامانش
.
بسود رخ به رخ پُر غبار فرزندش
نهاد لب به لب خون چکان و سوزانش
.
غبار غم ز سرش می فشاند و می نالید
که خاک بر سر دنیا و سست بنیانش !
.
عجب نمود ” حسان ” ! کربلا پذیرایی !
که کشت تشنه لب آخر ، غریبْ مهمانش
.
.
.
استاد حبیب الله چایچیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید