و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی
دوباره آینه ای در برابرش باشی
.
نه این که پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه ، پرستوی پرپرش باشی
.
” مدینه ” شهر غریبی برای ” فاطمه ” هاست
نخواست گم شده ای مثل مادرش باشی
.
خدا تو را به دل بی قرار ما بخشید
و خواست جلوه ای از حوض کوثرش باشی
.
به ” قم ” رسیدی و گم کرد دست و پایش را
چو دید آمده ای سایه ی سرش باشی
.
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا همیشه تو یاس معطرش باشی
.
نگاه تو همه را یاد او می اندازد
به چهره ات چه می آید که خواهرش باشی
.
خدا نخواست تو هم با ” جوادِ ” کوچکِ او
گواه رنج نفس های آخرش باشی
.
نخواست باز امامی کنار خواهر خود …
نخواست ” زینبِ ” یک شام دیگرش باشی
.
.
.
قاسم صرافان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید