جوانا ، تا که داری پای سیر و دیده ی بینا
***
جوانا ، تا که داری پای سیر و دیده ی بینا
به چشم دل حقایق بین به راه حق بشو پویا
.
ز عقل و علم و دین دم زن دم از مکر و دغل کم زن
به بام عشق پرچم زن بهل صورت بجو معنا
.
ز کثرت سوی وحدت شو جدا از این دوئیت شو
دمی با دل به خلوت شو که جان را بنگری مجلا
.
گهر را از خَزَف بشناس و چاه از راه و خار از گُل
ملک را ز اهرمن شاه از گدا کرباس از دیبا
.
ز کاخ عشق درگه جو به کوی عارفان ره جو
چو سلّاک دل آگه جو رهی در مُلک اِستغنا
.
به خود باز آگه و بیگه میاور سر به هر درگه
که شیطانت برد از ره کند اهریمنت اِغوا
.
برون از نفس سرکش رو چو مردان گرم و سرخوش رو
میان آب و آتش رو کلیم آسا خلیل آسا
.
زبان درکش ز گفت شر بر آر از خواب غفلت سر
بکن با اهل حق یکسر به کهف خامُشی مأوا
.
شش ارکان را بهل وز هفت آبا نیز بر کَن دل
بسوزان چار طبع و بر شو از نه گنبد خضرا
.
به حق می باش مُستغرَق نشین با نوح در زورق
به فرق موج زن بیرق ز طوفانش مکن پروا
.
اگر خواهی شوی سالک مدان خود را به خود مالک
وگرنه عاقبت هالک شوی چون پیر برصیصا
.
غرور و نخوت و مستی که باشد آخرش پستی
زند آتش بر این هستی بسوزد دین و هم دنیا
.
مخور گاهی غم روزی که هست این جیره هر روزی
به مال و مکنت اندوزی فزون از حدّ مشو کوشا
.
مدار الفت به بدخواهان سیه کاران و گمراهان
که چون آن رانده درگاهان تو هم روزی شوی رسوا
.
الا تا چند همچون خس روی بر باد هر ناکس
دو تا کن قامت از این پس به پیش ایزد یکتا
.
در آ از لانه ی ویران مشو پنهان چو خفاشان
تو خود یک روز شو تابان نه در نظاره چون حِربا
.
اسیر وعده ی دونان مشو با خوردن یک نان
که این بی عاطفت ترکان نخواهندت گه یغما
.
به سیم و زر مشو مایل مزن این سکه را بر دل
که زر در پیش اهل دل بود چون سنگ استنجا
.
سرانجام جهان بنگر و زین شهد و شکر بگذر
ز خوان تلخ او بگذر که حنظل باشد این حلوا
.
فنای ملک و دولت بین زوال مال و مُکنت بین
جهان بی مروت بین که بر کس ناکند ابقا
.
نه قارون ماند و نه قیصر نه کسری نه ترنج زر
نه دارائی اسکندر نه فرّ و شوکت دارا
.
نه اورنگ سلیمانی نه تخت و تاج ساسانی
نه تزئینات سلطانی نه آن مُفلس نه آن دارا
.
به مهر گیتی گردون بود چشم امیدت چون
که گشت از جور او دلخون بسی پیر و بسی بُرنا
.
مرام زشت کمتر جو مشو مفتون رنگ و بو
سخن از این و آن کم گو به هر دُکّان مکن سودا
.
به وحدت باش مردانه مشو مسحور بیگانه
که هر سو هست بتخانه چه از هندو چه از بودا
.
گریز از کِید اهریمن مشو از مکر او ایمن
که این بی چشم و رو دشمن فریبش هست ناپیدا
.
به هر پستی مکن خدمت به هر دستی مکن بیعت
مباش از بهر دون همت روان خسته بدن فرسا
.
مکن خود را به مستی گُم مخور می از کف مردم
بیا تا از غدیر خُم بریزم بر لبت صَهبا
.
از آن می کز کمال وی شود عمر جهالت طی
به تاج و تخت و مُلک کِی کند نیروی او دعوا
.
از آن می کز یکی ساغر دِماغ عقل گردد تر
به دست ساقی کوثر درخشد چون ید و بیضا
.
خوش آن خُمّ و خوش آن باده خوش آن مردان آزاده
خوش آن عیش خدا داده خوش آن جشن و خوش آن صحرا
.
علمداران بیت اللَّه هواخواهان شاهنشه
رسیده گرم سیر از ره بدان گرمی در آن گرما
.
دلیران و جهان گیران سواران چابکان شیران
جوانان بخردان پیران فلک سِیر آسمان پیما
.
پیمبر را همه بنده به خاک او سرافکنده
همه عارف همه زنده همه مست و همه شیدا
.
همه یک قول در ایمان همه دلداده با قرآن
به هستی جمله دست افشان به مردی جمله پا برجا
.
به پیرامون شاه دین به بالای جهاز و زین
مثال خوشه ی پروین به گرد شارق بیضا
.
که جبریل امین آمد شتابان بر زمین آمد
حضور شاه دین آمد به امر ایزد دانا
.
به اعزاز و به اکرامی به اکمال و به اتمامی
سلام آورد و پیغامی ز حق بر سیّد بطحا
.
که ای پیغمبر مرسل ز ماضی و ز مستقبل
بکن ابلاغ ما انزل که سویت آمده از ما
.
به دل ها مُهر بهتر زن صلای مِهر حیدر زن
ولایت را لِوا بر زن مترس از شورش و غوغا
.
حقایق منجلی فرما علی بر خود ولی فرما
بیانی از علی فرما بزن زود آستین بالا
.
که گر ناگفته بگذاری نکردی امر ما جاری
کند حَقّت نگه داری ز کید و کینه ی اعدا
.
بخوان ” اَلیومْ اَکْمَلْتُ لَکُمْ ” در گوش این مردم
ز ” اَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی ” بر خلق زن آوا
.
به امر شه در آن وادی منادی خوش ندا دادی
به صوت و صیت آزادی شد آنجا راز حق اِفشا
.
ز خیل رفتگان و همرهان و ماندگان یکسر
شده نزدیک پیغمبر که امر حق شود اجرا
.
جهاز بُختیان منبر شد از فرمان آن سرور
بشد بر عرشه پیغمبر چو خُور بر گنبد مینا
.
به همراهش ولی اللَّه به عرش و عرشه اش همره
نهاده پا به دوش شه چو دست اندر شب اسرا
.
نبی بر عرشه ی تَمکین چو بر صدر نُبی یاسین
علی طاووس علیین الف شد در کف طه
.
عیان از جَیب خور ماهی به دست شه یدالّهی
ولایت آشکارا هِشته بر دوش نبوّت پا
.
جهاز اشتران از دور چون طور و نبی نورش
علی تا سینه زد بر سینه اش شد وادی سینا
.
به خَلقش چون نمایاندی ز حمد حق سخن راندی
وز آن پس شِکّر افشاندی ز شیرین خطبه ی شیوا
.
بفرمودی که هر کس را منم مولا منم سرور
علی ابن عمم باشد ورا سرور و را مولا
.
ولای او ولای من لِوای او لِوای من
ثنای او ثنای من به هر لفظ و بهر انشا
.
دعای ” وال من والاه ” و طعن ” عاد من عاداه “
به احباب و به اعدا خوانده بر بینا و بر اعمی
.
بیان ها در سرود آمد زبان ها در دُرود آمد
شه از منبر فرود آمد چو فیض از مبدأ اعلی
.
به بیعت دست ها وا شد به پا جشن تولّی شد
علی بر خلق مولا شد به امر حیّ بی همتا
.
زنید ای عشق بازان کف بگو گردون نوازد دف
سلیمان شه وزیر آصف الا ای عارفان بُشری
.
سخن دانان سخنرانان ، ثناخوانان سخن سازان
به مدح و تهنیت آنان شده شاعر شده گویا
.
بسی واجب شد این بیعت در این نهضت در آن ملّت
که امروز این چنین بیعت به پا شد شاهد فردا
.
وگرنه تا خدا بوده علی اصل ولا بوده
دلیل و رهنما بوده ز بدو نشئه ی اولی
.
شه ذی فر مه انور مهین داور جهان سرور
خدا مظهر نبی محضر فلک قدر و مَلَک سیما
.
علی جان و جهان قالب هژبر سالب و غالب
علی بن ابیطالب علی ارشد علی اولی
.
سَرِ مردان پدر عمران حسن چشم و حسینش جان
پدر بر اوصیا بالاتر از جَدّ بهتر از آبا
.
محمّد را وصی و ابن عم و صِهر و صاحب سِرّ
رفیق لیله ی معراج و همدوش صف هَیجا
.
درش حلّال هر مشکل بدان در عالَمی سائل
به بیتش زهره را منزل سرایش روشن از زهرا
.
بیاض صبحدم رویش سواد شب دل مویش
بهشت جاودان کویش حریم و روضه اش ملجا
.
نجف با تربتش جنّت غَرّی از مدفنش تَبّت
از آن خاک و از آن طینت شد ارزان عنبر سارا
.
به مهرش جان و دل شادان ز قهرش کوردل لرزان
وِصالش عمر جاویدان فِراقش لیله ی یلدا
.
دلیر و شیر گیر و میر و سالار و غضنفر فَر
جهان گیر و جهان بخش و جهان دار و جهان آرا
.
تَوکُّل باشدش توسن عنایات حقش جوشن
به مشتی سخت چون آهن بکوبد خیبر او تنها
.
ملک در جذبه اش خیره حُسامش بر عدو چیره
سمندش در شب تیره پَرد در کام اژدرها
.
اگر دلدل بر انگیزد که خون مشرکان ریزد
به یک جولانْش برخیزد غبار از توده ی غَبرا
.
به دستش چوب شد آهن که سازد تیغ خصم افکن
ملک گفتش بسی احسن سرودش لا فتی الا
.
ز بازو و سر انگشتش ز ضرب آهنین مشتش
هُبَل بشکسته لات افتاده و بی پا و سر عُزّی
.
از آن قامت وزان هیبت از آن شوکت از آن صولت
از آن عارض وزان گونه وزان قد و وزان بالا
.
جهان عاشق مَلَک شایق عدو ترسان فلک خائف
روان خندان خرد حیران جوان دین بوستان دنیا
.
جلالش حلقه ی درگه کمالش از قلوب آگه
جمالش نقش وجه اللَّه خصالش زُبده و والا
.
ز عِلمش گشته جیحون ها ز فضلش گشته سیحون ها
به دشت و کوه و هامون ها روان چون لؤلؤ لالا
.
بیانش نور و تابنده روانش مهر و رخشنده
به پیش تابشش بنده ضیاء چرخ و مافیها
.
سرشتش عصمت و عفّت عجین با رفعت و عزّت
نژادش غیرت و همّت نهادش پاک و گوهرزا
.
گهی بر قدسیان رهبر گهی در غزوه اژدر در
گهی همراه پیغمبر به مهمانیّ ” او ادنی “
.
فروغ طور بر موسی انیس چرخ با عیسی
رفیق خضر در صحرا شفیق نوح در دریا
.
خلیل ار بت شکن بودی در آن دربار نمرودی
ید اللَّه یاورش بودی وگرنه کِی بُدش یارا
.
از آن رو و از آن ابرو از آن دست و از آن بازو
جهان روشن حرم قبله حَجَر محفوظ و دین اِحیا
.
تبارک قَد ، فتحنا خَد ، قمر طلعت ، ضُحی صولت
اساس هَلْ اَتی ، معنای کوثر ، روحِ اَعْطَیْنا
.
مراد خلق درگاهش در امّید خرگاهش
کسی کاو شد هواخواهش نداند خاره از خارا
.
چه دل ها از شمار افزون که شد بر حُسن او مفتون
به عشقش کُشته صد مجنون به رویش چشم صد لیلا
.
بهار از بوی او مشکین وزو خوشبو گل و نسرین
نبود ار آن لب شیرین نه شهدی بود نی خُرما
.
شمیمش چون به باغ آید نسیمش چون به راغ آید
فرو ریزد ز گلبن خار و داغ از لاله ی حمرا
.
مسیحا از دَم او بی پدر می زاید از مادر
که روزی با چنان پاکی اِبا بنماید از آبا
.
در آن صُلب و رحِم آن پاک طینت بُد که روزی حق
برای گندمی جنّت گرفت از آدم و حوا
.
مشارق زیر فرمانش مغارب ثبت دیوانش
خلایق عبد احسانش ز جابُلقا و جابُلسا
.
انیس عاجز و کوران اَب اَیتام و مهجوران
جَلیس از وطن دوران اسیران را هم او جویا
.
کریم و منعم و مشفق سَخیّ و عادل و صادق
وَلیّ و مرشد از سابق قوی و ارشد و اَقوا
.
بنازم آنچنان مکتب که اَبجد دادیش بر لب
که صد ره به ز جَدّ و اَب بخواندی خطبه ی غَرّا
.
به اقطار جهان حاکم به مُلک بحر و بر ناظم
ولایش دهر را لازم قبولش شرط هر یاسا
.
نبودی نظمش ار ضامن نبودی لحظه ای ایمن
روان در تن دل اندر سینه و خون در رگ و اعضا
.
جهان زیر نگین او دو عالم خوشه چین او
سماواتی رهین او به هر مقصد به هر مبنی
.
از آن نیروی ربّانی وزان فیّاض روحانی
رسد بر عالی و دانی ز عِلم او بسی کالا
.
امیر کل مشیر کل دبیر کل سفیر کل
مدیر کل وزیر کل من و ما و همه اجزا
.
علی ایمان علی ارکان علی قرآن علی فرقان
علی عالی علی والی علی مُصحف علی انشا
.
علی حاضر علی ناظر علی قائم علی دائم
علی عارف علی عالم علی صابر علی اِبکا
.
نبودی باغ عالَم را صفائی گر نبود این گُل
از آن قد رسا و جَعد مو و نرگس شهلا
.
به مدحش عاجز و خسته به نعتش سست و بشکسته
زبان از گفت و طبع از شعر و نوک خامه از املا
.
بود کام دلم شیرین از این کیش و از این آئین
که در مدح امام دین شدم طوطی شِکّرخا
.
خوشم وز خویش خوش بینم علی را از محبینم
در این کیشم در این دینم مسلمانم نیم ترسا
.
ترا شاها ثنا گویم دَری دیگر نمی جویم
ره کوی تو می پویم چه در دنیا چه در عقبا
.
شها در وقت جان دادن به ” شمس ” خود نظر افکن
که لختی گیردَت دامن کند جان بر رخت اِهدا
.
.
.
شمس اصطهباناتی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید